حقوق قضايى اسلام
حقوق قضايى اسلام
هر نظام اجتماعى جهت اداره جامعه به احكام و قوانين حقوقى خاصى نياز دارد، تا در
سايه آن عدالت در جامعه برقرار شود و گسترش يابد، نظم و امنيت جامعه حفظ شود و
مردم از خطرات و نابسامانيهاى اجتماعى ناشى از جرايم و جنايات مصون بمانند.
نظام اجتماعى اسلام در اين زمينه از احكام و قوانين حقوقى دقيق و مفصّلى برخوردار
است . اين قوانين دو دسته اند:
1- قوانين حقوق قضايى
2- قوانين حقوق جزايى
منظور از حقوق قضايى ، قوانين و مقرراتى است كه اسلام در زمينه قضاوت و شهادت
تشريع كرده است . در منابع فقهى كتابى تحت عنوان حقوق قضايى وجود ندارد، اما
بحثهاى حقوق قضايى در متون اسلامى به نام (قضا) و (شهادات ) مشهور است .
قضا و
اهميت آن در اسلام
قضا در
لغت به معناى (حكم و فرمان )(1) و در شريعت اسلام به معناى (حكم كردن بين مردم براى
فيصله دادن به خصومت و نزاع بين آنان با شرايط خاصى است )(2) قضا به همين معنا مورد تجليل و تكريم قرآن كريم و
اولياى گرامى اسلام عليهم السلام قرار گرفته و يكى از منصبها و موهبتهاى الهى
پيامبران صلوات الله عليهم به حساب آمده است ، چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:
(يا داوُدُ اِنّا جَعَلْناكَ خَليفَهً فِى الاَْرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ
بِاْلحَقِّ...)(3)
اى داود ما تورا در زمين جانشين قرار داديم ، پس بين مردم به حق حكم كن .
با اندك توجهى در آيه شريفه روشن مى شود كه منصب حكم و قضاوت به حق ، بين مردم
شاخه اى از مقام خليفة اللهى است ، چنان كه روايات زيادى براين معنا دلالت مى كند؛
از جمله اميرمؤ منان عليه السلام به (شريح ) فرمودند:
(يا شُرَيحُ قَد جَلَسْتَ مَجْلِسا لايَجْلِسُهُ اِلاّ نَبِىٌّ اَوْ وَصِىُ نَبِي
اَوْ شَقِىُّ )(4)
اى شريح در مقامى نشسته اى كه جز پيامبر يا وصى او يا شقى و بدبخت بر آن نمى
نشيند.
از آيات و روايات استفاده مى شود كه كسى جز به اذن خداوند متعال حق حكومت بر ديگرى
را ندارد ونفوذ حكم و حكومت انبيا و اوصيا با اذن حق تعالى واز موهبتهاى اوست ،
چنانكه قضات جامع الشرايط نيز نفوذ حكمشان با فرمان واذن انبيا و اوصياست . در اين
زمينه حضرت امام خمينى قدس سره الشريف مى فرمايد:
(جاى هيچ اشكالى نيست دراينكه اصل و قاعده ، عدم نفوذ حكم هيچ كس بر كس ديگراست .
فرقى نمى كند كه حكم مذكور قضائى باشد ويا غير آن ، حاكم پيامبر باشد يا وصى
پيامبر يا غير آنها، زيرا صرف نبوّت و رسالت و وصايت و يا علم وفضايل نفسانى به هر
درجه باشد، موجب نمى شود كه دارندگان اينگونه كمالات نافذ الحكم باشد وقضا وداورى
آنان ، فاصل و قاطع خصومت و نزاع شود، بلكه آنچه عقل درك مى كند و به آن حكم مى
نمايد، همانا نفوذ حكم خداوند متعال درباره خلق است ، زيرا او آفريننده و مالك
حقيقى آنان است . )(5)
بنابر آنچه گفته شد، قضاوت در اسلام يكى از خطيرترين مسؤ وليتها شناخته شده و قبول
آن در شاءن هر كسى نيست .
احترام
قضاوت
انسانى
كه صلاحيت انجام مسؤ وليت قضاوت را ندارد، نبايد آن را قبول كند، زيرا حكم كردن به
غير آنچه خداوند متعال نازل كرده ، يكى از بزرگترين گناهان مى باشد، چنانكه پيامبر
اكرم صلى الله عليه وآله فرمود:
( مَنْ حَكَمَ فى دِرْهَمَيْنِ بِغَيْرِ ما اَنْزَلَ الّلهُ عَزَّوَجَلَّ فَهُوَ
كافِرٌ بِالّلهِ الْعَظيمِ )(6)
هر كس در مورد دو درهم بر خلاف حكم الهى قضاوت كند، بى ترديد به خداى بزرگ كفر
ورزيده است .
كسى كه صلاحيت قضاوت را ندارد، حرام است در ميان مردم حتى در مورد مسايل كوچك و
حقير قضاوت كند. پس شخصى كه خود را مجتهد عادل ، جامع الشرايط براى فتوا دادن و
حكم كردن نمى شناسد، تصدّى مقام قضاوت بر او حرام است ، هر چند مردم معتقد باشند
كه او صلاحيت دارد.(7)
تذكّر: احكام خاصى كه درباره قاضى وقضاوت بيان مى شود، مربوط به قاضى مطلق و جامع
الشرايط مى باشد كه لازم نيست هيچ كس او را نصب كند، اما قضاتى كه به خاطر كمبود
قضات جامع الشرايط از طرف ولىّفقيه نصب مى شوند، اين احكام را ندارند، امام خمينى
قدس سره الشريف مى فرمايد:
( يك قسم از قضاوت هم در شرع هست كه قضاوت قاضى ، مستقل نيست و قاضى را جعل مى
كنند. در قسم اول قاضى مجتهد جامع الشرايط است و لازم نيست كه هيچ كسى او را نصب
كند، ولى در قسم دوم ، در بعضى از احوال كه قضاوت زياد است وافراد به آن زيادى
نيستند كه بتوانند همه مراكز قضاوت را قاضى واجد همه شرايط گذارند و قاضى واجد
شرايط كم است ، دراين صورت فقيه مجتهد عادل اشخاصى را كه مورد اطمينان هستند و
اجتهاد را نمى دانند، ولى از روى كتابهايى كه در اين باب نوشته شده است ، مى
توانند قضا را بفهمند و مورد اطمينان هم هستند و ظاهرا عَدَلَه هم هستند، اينها را
فقيه نصب مى كند كه قضاوت كنند.)(8)
وجوب
قضاوت
از قرآن
كريم (9) و روايات بلكه از عقل استفاده مى شود كه بر پاداشتن
قضاوت عادلانه در جامعه واجب است ؛ البته نه از شخص خاصى بلكه اين وظيفه بر عهده
همه مسلمانان است و چنانچه تعدادى به اندازه كافى عهده دار قضاوت شوند، تكليف از
بقيه ساقط مى گردد وگرنه همه در پيشگاه خداوند مورد سؤ ال قرار مى گيرند.
امام خمينى رحمة اللّه عليه مى فرمايد:
(قضاوت از امورى است كه واجب است بطور كفايى و واجب كفايى قبل از آنكه پيدا بشود
به مقدار كفايت بر آحاد واجب است . يعنى اگر يك قضاوتى زمين بماند يا يك جايى
منحرفين وارد قضاوت بشوند، بر تمام كسانى كه مى توانند يا اجتهادا يا تقليدا قضاوت
كنند، بر همه اينها واجب است كه در قضاوت وارد بشوند و رفع احتياج را بكنند.)(10)
استحباب
قضاوت
افرادى
كه به خود اطمينان دارند و مى توانند عهده دار اين مقام خطير شوند و به اندازه
كفايت هم قاضى موجود است مستحب است كه متصدّى مقام قضاوت شوند؛ زيرا قضاوت بر طبق
موازين عدل و قسط، مستلزم اجر و قرب خداوند متعال است ، چنان كه اميرمؤ منان على
عليه السلام به شريح فرمود:
(اِيّاكَ وَالتَّضَجُّرَ وَالتَّاءَذِّىَ فى مَجْلِسِ الْقَضاءِ الَّذى اُوْجِبَ
فيهِ الاَْجْرُ وَ اُحْسِنَ فيهِ الذُّخْرَ لِمَنْ قَضى بِالْحَقِّ)(11)
از تصدّى قضاوت ، ملول و آزرده مشو؛ زيرا اجر لازم و ذخيره نيكو براى كسى كه داورى
به حق كند ثابت است .
تصدّى مسؤ وليت قضاوت براى كسى كه به خودش اطمينان دارد، مستحب است ، ولى در صورتى
كه افراد ديگرى وجود داشته باشند، به خاطر احتراز از تهمت و خطر وقوع در خطا بهتر
است از آن دست بردارد.(12)
قاضى
(قاضى ) در مقام حلّ اختلافها و حكم كردن بين مردم ، جانشين انبيا و ائمه طاهرين
عليهم السلام است . از اين رو، شرايط انتخاب آن اهميت دارد، چنان كه اميرمؤ منان
عليه السلام در عهدنامه جاويدان خود به مالك اشتر فرمود:
(اى مالك ، براى قضاوت در ميان مردم بهترين افراد را برگزين ، از آن كسانى كه از
سختى كارها به تنگ نيايد... كسى را براى قضاوت در نظر بگير كه در مشكلات ، ژرف بين
تر و براى به دست آوردن حق و دليل ، داناتر و براى پذيرفتن شكايات و گوش دادن به
حرف شاكيان ، پرحوصله تر و براى كشف امور، رنج پذيرتر و به هنگام كشف حكم براى
صدور آن قاطع تر باشد.
قاضى را از افرادى انتخاب كن كه ستايشهاى بيجا او را به خودپسندى نيفكند و حيله او
را عوض نكند و اين گونه افراد اندكند.
بايد هميشه ناظر كارهاى قاضى باشى ، آن قدر در حقوق قاضى دستت باز باشد كه نيازش
را برطرف گرداند و نيازى به دريافت كمك از مردم نباشد. به قاضى آن قدر ميدان بده
كه هيچ يك از نزديكانت به فكر گرفتن مقام وى نيفتد و از اين طريق ، قاضى خاطرش
نسبت به مقام خود آسوده باشد و بداند از دسيسه رجال دولت درامان است .
در موضوع انتخاب قتضى بايد دقّتى عميق داشته باشى ، زيرا دين اسلام مدتها در دست
اشرار اسير بوده كه مطابق هواى نفس خود آن را اجرا مى كرده اند و از سوى ديگر، دين
وسيله درآمد دنياى آنان بوده است .(13))
صفات قاضى
اسلام
صفات و ويژگيهاى خاصى را براى قاضى در نظر گرفته كه به شكل نمودارى بيان مى شود:
1- بلوغ
2- عقل
3- ايمان
4- عدالت
5- اجتهاد مطلق (14)
6- مرد بودن
7- حلال زاده بودن
8- اعلم بودن (نسبت به افراد شهر و محل خود) بنابراحتياط
9 - داشتن حافظه قابل اعتماد(15)
1- احتياط واجب آن است كه قاضى نسبت به افراد شهر و محل خود اعلم باشد و داراى هوش
و حافظه اى باشد كه فراموشى بر او غلبه نكند كه اعتماد از او سلب شود، در غير اين
صورت قضاوت كردن او جاير نيست .(16)
2- خصوصيات و شرايط قاضى را مى توان از طريق يافتن صفات در خود قاضى و يا از طريق
اشتهارى كه مفيد علم يا اطمينان به وجود اين صفات در قاضى است ، دريافت و يا با
شهادت دو شاهد عادل به وجود اين صفات در قاضى پى برد؛ البته در اين صورت خود
شاهدها بايد كارشناس مسائل اجتهادى باشند.(17)
نكته اى
درباره رشوه
گرفتن و
دادن رشوه براى قضاوت ناحق حرام است ، ولى اگر رشوه دادن باعث احقاق حق كسى شود،
براى رشوه دهنده جايز و براى گيرنده حرام است ؛ امّا كسى كه مى خواهد احقاق حق كند
و راه ديگرى براى آن وجود دارد، آيا مى تواند با رشوه دادن به حق خود برسد يا نه ؟
بنابر احتياط واجب نمى تواند.(18)
واجب است رشوه گيرنده ، رشوه را بازگرداند و فرقى نمى كند كه رشوه را به عنوان
هديه ، بخشش ، معامله محاباتى (19) و يا به هر عنوان ديگرى باشد.(20)
طرح دعوا
در محكمه
نزاع و مخاصمه بطور معمول با ادعاى يكى از طرفين و انكار طرف ديگر همراه مى باشد و
گاهى نيز هر دو طرف هم مدّعى هستند و هم منكر، ازاين رو، قاضى بايد معيارى براى
تشخيص (خواهان ) (مدّعى ) از منكر داشته باشد، تا در احكام مربوط به هر كدام
اشتباهى صورت نگيرد.
تعريف
مدّعى و منكر
(خواهان
و خوانده )
در اين باره ، تعريفهايى نزديك به هم شده كه همه آنها مربوط به تشخيص مورد هستند،
مانند تعريفهاى زير:
1- مدّعى كسى است كه اگر ادّعا را رها كند، دعوا رها مى شود. (در مقابل ، منكر كسى
است كه با ترك مخاصمه و اختيار سكوت ، از او دست برنمى دارند و تحت تعقيب قرار مى
گيرد.)
2- مدّعى كسى است كه ادّعاى خلاف اصل مى كند. (در مقابل ، منكر قولش موافق اصل است
.)
3- مدّعى كسى است كه در مقام اثبات امرى برعليه ديگرى است . (برخلاف منكر.)
حضرت امام (ره ) قبل از نقل اين اقوال مى فرمايد:
تشخيص مدّعى از منكر، مانند ساير موضوعات عرفى ، عرفى است و شارع مقدّس در اين
مورد، اصطلاح خاصى ندارد ... بهتر است موضوع تشخيص مدّعى از منكر به عرف واگذار
شود؛ زيرا مدّعى و منكر از نظر عرف ، بر حسب طرح دعوا و مورد، تفاوت پيدا مى كند.
ازاين رو، گاهى منكر در جاى مدّعى و مدّعى در جاى منكر قرار مى گيرد.(21)
1- بلوغ
2- عقل
3- ممنوع نبودن ، به واسطه سفاهت و ابلهى
4- بيگانه نبودن از دعوا
5- داراى اثر بودن دعوا
6- مشخص بودن مدّعى به (مورد دعوا)
7- مشخص بودن طرف دعوا
8- جازم و قاطع بودن در طرح دعوا
9- مشخص بودن مدّعى عليه (طرف دعوا)
اينك مسائلى چند در توضيح شرايط مزبور؛
1- ادّعاى بچه هرچند نزديك سنّ بلوغش باشد و نيز ادّعاى ديوانه پذيرفته نيست .(22)
2- اگر لازمه دادخواهى ، تصرف در مال و امور مالى باشد، ادّعاى كسى كه به واسطه
سفاهت و ابلهى از تصرف ممنوع است ، پذيرفته نيست .(23)
3- اگر شخصى غير از خواهان ، و خوانده ادّعا كند كه يك نفر به فرد ديگرى بدهكار
است ادّعايش ، قبول نيست . بنابراين ، مدّعى بايستى به يك شكلى در دعوا سهيم باشد،
از قبيل ولايت و وكالت ، يا مورد، متعلق حقى براى او باشد.(24)
4- چنانچه طبق دعوا حكم شود، بايستى آن دعوا منشاء اثر و فايده باشد. ازاين رو،
طرح دعوا در موارد زير، اعتبار ندارد:
الف- كسى ادّعا كند كه زمين متحرك است و ديگرى آن را انكار كند.
ب- كسى ادّعاى وقف يا هبه عليه شخص بكند، در حالى كه هر دو قبول دارند كه مدّعى
مورد ادّعا را تحويل نگرفته است .
ج- مدّعى موضوع محالى را ادّعا كند.
د- مدّعى مالكيت چيزى را كه مالكيت آن از نظر شرعى صحيح نيست ،ادّعا كند و... .
ه- اقامه دعوا عليه شخص نامعين ، مثل اينكه شخص ادّعا كند كه من از يكى از اهالى
اين شهر طلبكارم .(25)
5- مورد ادّعا بايد مشخص باشد. بنابراين ، طرح دعوا براى امر مجهول مطلق پذيرفته
نيست ، مثل اينكه شخصى ادّعاكند من نزد او چيزى دارم ، زيرا مفاد اين جمله مردد
است بين اينكه آن چيز از موارد قابل استعمال باشد يا نباشد.(26)
6- مدّعى بايستى طرف مقابل داشته باشد كه عليه او اقامه دعوا كند. بنابراين ، اگر
مدّعى موضوعى را بدون تعيين طرف نزاع ادّعا كند، خواسته اش پذيرفته نيست .(27)
7- مدّعى بايد در طرح دعوا جزم داشته باشد. بنابراين ، اگر دعوايى را بطور يقين و
قطع عليه كسى طرح كند، بدون اشكال مورد بررسى قرار مى گيرد.(28)
8- مدّعى عليه بايد مشخص باشد. بنابراين اگر مدعى ، برضد يكى از دو نفر يا چند نفر
محصور ادّعا كند، بنابر قولى پذيرفته نيست .(29)
1- بيان سبب استحقاق دعوا از جانب مدّعى در پذيرش دعوا لازم نيست ، پس اگر طرح
دعوا بطور كلى و مطلق باشد، كافى است .(30)
2- براى پذيرش دعوا، حضور مدّعى عليه در شهر دعوا لازم نيست .(31)
3- ظاهر اين است كه صدور حكم عليه شخص غايب تنها در مورد حقوق الناس جايز است .
بنابراين در حقوق الله مثل زنا عليه شخص غايب نمى توان حكم صادر كرد.(32)
4- هرگاه محاكمه غيابى شخص تمام شود، چنانچه مدّعى از حاكم بخواهد كه مدَّعى عليه
را احضار كند، حاكم وى را احضار خواهد كرد و تاءخير غير متعارف جايز نيست .(33)
برخورد (خوانده ) (مدّعى عليه ) در مقابل ادّعاى (خواهان ) (مدعى )، يا اقرار است
يا انكار و يا سكوت ؛(34)
اقرار
هرگاه
خوانده (مدّعى عليه ) نسبت به حقى اعم از عين و دين اقرار كند و داراى شرايط اقرار
باشد، دو صورت دارد:
1- يا حاكم بر اساس اقرار او حكم صادر مى كند، در اين صورت مدّعى عليه نسبت به
اقرار خود ملزم خواهد شد و دعوا فيصله پيدا مى كند و لوازم حكم بر آن بار مى شود،
از قبيل : جايز نبودن نقض آن حكم و بردن آن نزد حاكم ديگر و شنيدن حاكم دعواى او و
غير اينها.(35)
2- اگر اقرار كند،ولى هنوز حاكم حكم نكرده باشد، بازهم اقرار او قبول است و بر كسى
جايز نيست ، در مالى كه پيش او هست تصرف كند، مگر با اجازه كسى كه به نفعش اقرار
شده (يعنى صاحب اصلى مال ).
و همچنين است اگر بيّنه بر حقّانيت او اقامه شده ، از جواز ترتيب اثر بر بيّنه و
جايزنبودن تصرف در آن ، مگر به اذن كسى كه بينه بر حقانيت او اقامه شده است ... .(36)
بعد از اقرار خوانده (مدّعى عليه ) ظاهر اين است كه حاكم نمى تواند حكم كند، مگر
بعد از درخواست مدّعى ، بنابراين :
الف- چنانچه خواهان (مدعى ) تقاضاى حكم كرد، در جايى كه گرفتن حقش بسته به صدور
حكم باشد، واجب است كه حاكم حكم صادر كند و در صورتى هم كه گرفتن حقش به صدور حكم
بستگى نداشته باشد، احتياط واجب ، در صدور حكم است .
ب- اگر از حاكم صدور حكم را درخواست كند و يا بخواهد كه حكم صادر نكند، ولى در عين
حال حاكم ، حكم صادر كند، محل ترديد است كه آيا در چنين موردى با اين حكم فصل
خصومت مى شود يانه .(37)
در اينجا چهار بحث مطرح است :
1- تقاضاى خواهان (مدعى ) بر تنظيم صورتمجلس : چنانچه مدّعى تقاضا كند كه صورت حكم
، يا اقرار مدّعى عليه (در صورتجلسه ) نوشته شود، دو صورت دارد:
الف- اگر گرفتن حق مدّعى بستگى به آن نوشته داشته باشد، واجب است (نوشته شود).
ب- اگر گرفتن حق وى به آن نوشته بستگى نداشته باشد، ظاهرا واجب نيست (ولى جايز است
).(38)
2- مطالبه پول بابت حق التحرير: مطالبه پول بابت حق التحريربراى حاكم ، دو صورت
دارد:
الف- در صورتى كه گرفتن حق مدّعى بستگى به نوشتن حكم و اقرار مدّعى عليه دارد،
بنابر احتياط جايز نيست هرچند كه جايز بودن آن هم بعيد نيست ، ولى مطالبه پول كاغذ
و وسائل التحرير اشكال ندارد.
ب- درصورتى كه گرفتن حق وى به آن بستگى ندارد، مطالبه اجرت (تنظيم صورتمجلس )
اشكال ندارد.(39)
3- زمان نوشتن حكم : حكم (در محكمه ) وقتى نوشته مى شود كه اسم و شهرت محكوم عليه
، بگونه اى كه از هرگونه تشابه و ابهام جلوگيرى شود، مشخص گردد، ولى هر گاه مشخص
نشود، چيزى نوشته نمى شود، مگر اينكه دوشاهد عادل به آن گواهى دهند.(40)
4- چگونگى صدور حكم : در صدور حكم ، مشخصات شخص محكوم طورى نوشته مى شود كه از
ابهام و فريبكارى جلوگيرى به عمل آيد و چنانچه ذكر مشخصات كفايت كند ونيازى به
بيان نسب نباشد، تنها به همان اكتفا مى شود.(41)
الف- چنانچه اقراركننده بر اداى حق توانا باشد، ملزم به پرداخت است و در صورت
خوددارى ، برخورد حاكم به شرح زير است :
1- او را مجبور به پرداخت مى كند.
2- اگر در پرداخت تعلّل ورزد و اصرار به تاءخير داشته باشد، عقوبت آن به شدّت در
گفتار، طبق مراتب امر به معروف جايز است .
3- اگر باز هم تعلّل ورزيد، حاكم او را زندانى مى كند تا حقّى را كه به گردنش هست
بپرازد.
4- حاكم مى تواند مال او را بفروشد در صورتى كه ملزم كردن وى به فروش مال ممكن
نباشد.(42)
ب- اگر تنگدستى اقرار كننده ثابت شود، چنانچه داراى صنعت يا نيروى كار نباشد، به
او مهلت مى دهد، تا اينكه توانگر شود.(43)
انكار
اگر
خوانده (مدّعى عليه ) ادّعاى خواهان (مدّعى ) را انكار كند:
1- مدّعى بايد دليل و بيّنه بياورد.
2- چنانچه مدّعى نداند كه بايد بيّنه بياورد، يا گمان مى كند كه در صورت مطالبه
حاكم مى تواند اقامه دليل كند، بر حاكم واجب است كه وى را آگاه سازد و به وى
بگويد: آيا بيّنه اى دارى ؟
3- اگر مدّعى دليل نداشت ، حقّ دارد كه انكار كننده را قسم دهد.
4- اگر دليل ندارد و نداند كه حقّ سوگند دادن منكِر را دارد، بر حاكم واجب است او
را به حقّش آشنا كند.(44)
5- حاكم نمى تواند منكِر را به قسم وادار كند، مگر در صورت تقاضاى مدّعى .(45)
6- چنانچه مدّعى ، بيّنه نداشت و درخواست قسم كرد و منكر قسم ياد كرد، دعواى مدّعى
از نظر ظاهر شرع ساقط مى شود و ديگر حق شكايت ندارد، بلى ذمّه مدّعى عليه در واقع
تبرئه نمى شود و بر او واجب است عين خارجى را به صاحبش برگرداند.(46)
7- اگر بعد از صدور حكم ، بر حاكم معلوم شود كه سوگند مدّعى عليه دروغ بوده ، جايز
و بلكه واجب است كه حكمش را نقض كند و در اين صورت مدّعى مى تواند به مطالبه حق يا
تقاص و ساير آثارى كه نشانگر محق بودنش است ، بپردازد.(47)
8- منكِر مى تواند سوگند را به مدّعى برگرداند؛ اگر مدّعى سوگند ياد كرد، دعوايش
ثابت مى شود وگرنه دعوا ساقط مى گردد.(48)
سكوت
امكان
دارد مدّعى عليه در محكمه به جاى پاسخ به پرسشهاى حاكم ، سكوت كند يا جواب او را
با كلماتى از قبيل (نمى دانم ) ، (براى من نيست ) يا غير اينها ، بگويد. در اين
صورت مسائل زير مطرح است :
1- چنانچه مدّعى عليه بعد از درخواست جواب از او، ساكت شود، دو صورت دارد:
الف- اگر (سكوت او) به جهت عذرى مانند كرى ، لالى ، ندانستن زبان ، يا به خاطر
اضطراب و وحشت باشد، حاكم بايد عذر او را با آنچه مناسب آن است ، برطرف كند.
ب- اگر سكوت او به جهت عذرى نباشد، بلكه از روى بى توجّهى و لجاجت باشد، حاكم با
لطف و مدارا او را وادار به پاسخ مى كند، آن گاه چنانچه باز بر سكوت خود اصرار
ورزد، با شدّت و تندى او را به جواب دادن وادارد.(49)
2- هر گاه مدّعى عليه به جهت عذرى مانند كرى ، لالى يا ندانستن زبان مدّعى ، سكوت
كند، بايد از راه اشاره صريح و مترجم به جواب وى دسترسى يافت و مترجم بايد دو نفر
عادل باشند و يك مترجم عادل كافى نيست .(50)
3- چنانچه مدّعى عليه ادّعاى عذر كند و در تاءخير آن مهلت بخواهد، قاضى به مقدارى
كه مصلحت بداند، به او مهلت مى دهد.(51)
4- اگر خوانده جواب دهد كه (نمى دانم ) چنانچه خواهان (مدّعى ) وى را تصديق كند
دعوا متوقف مى شود، تا اينكه مدّعى ، بيّنه اقامه كند، يا اينكه ادّعاى خوانده
(مدّعى عليه ) را انكار كند، ولى اگر خواهان جهل خوانده را تصديق نكند و ادّعا كند
كه وى مى داند خواهان حق دارد از خوانده درخواست قسم كند. اگر قسم بخورد ادّعاى
خواهان به اينكه خوانده مى داند، با سوگند او ساقط مى شود و اگر خوانده قسم را به
خواهان برگرداند و خواهان (مدّعى ) قسم بخورد حقش ثابت مى شود.(52)
5- سوگند مدّعى عليه به اينكه از (دعوا اطّلاعى ندارم ) تنها ادّعاى دانستن او را
ساقط مى كند. بنابراين ، ادّعاى مدّعى و بيّنه او در خصوص علم مدعى عليه به دعوا،
پذيرفته نمى شود، اما حق واقعىِ مدّعى با سوگند خوردن ساقط نمى گردد و اگر بخواهد
بر آن بيّنه اقامه كند، از او قبول مى شود، بلكه حتى مى تواند به مقدار حقش (از
مال او) تقاصّ كند.(53)
احكام قسم
الف- قسم
در صورتهاى زير صحيح است و اثر سقوط يا ثبوت حق را در پى دارد:
1- تنها به اسم خداى متعال يا نامهاى مخصوص او مانند(رحمان ) ، (قديم ) ، (اوّلى
كه قبل از او چيزى نبوده است ) ادا شود.
2- همچنين به اوصاف مشتركى كه به خداوند متعال انصراف پيدا مى كند، مانند (رازق )
و (خالق ).
3- بلكه جايز است قسم به اوصافى هم كه به خدا انصراف ندارد، در صورت انضمام به يكى
از صفات ويژه الهى .
ولى احتياط اين است كه به شكل اخير سوگند اكتفا نشود و با احتياطتر از آن ، اين
است كه به غير از لفظ جلاله (اللّه ) اكتفا نشود.(54)
ب- سوگند به غير (اللّه ) مثل انبيا، اوصيا، ائمه ، كتابهاى نازل شده ، اماكن مقدس
مانند كعبه و امثال آن صحيح نيست و اثرى در سقوط يا ثبوت حق ندارد.(55)
ج- سوگند فقط در دعواهاى مالى و غيرمالى مثل ازدواج ، طلاق و قتل ، ثابت است ، ولى
در حدود ثابت نيست ، زيرا حدود جز با اقرار يا بيّنه با شرايطى كه در محل خود
مقرّر گرديده ثابت نمى شود.(56)
د- براى قاضى مستحب است كه قبل از قسم ، شخص را موعظه كند و او را تشويق نمايد كه
به خاطر اجلال خداى تعالى ، قسم را ترك كند، هر چند راست باشد و همچنين او را از
عذاب الهى ، در صورت دروغ بودن سوگند، بترساند. روايت شده است : (كسى كه به خدا
قسم دروغ بخورد، كافر مى شود) و در بعضى از روايات است : (هر كس قسمى بخورد كه مى
داند دروغ است با خدا مبارزه كرده است ) و (همانا سوگند دروغ ، خانه ها را از اهلش
خالى مى سازد).(57)
گواهى و
شهادت
شهادت و گواهى براى اثبات حق و ابطال باطل از اهميت بسزايى برخوردار است و اسلام
پيروانش را به آن دعوت مى كند، چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:
(يا اَيُّهَا الَّذينَ ا مَنُوا كُونُوا قَوّامي نَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلّهِ
وَ لَوْ عَلى اَنْفُسِكُمْ اَوِالْوالِدَيْنِ وَالاَْقْرَبينَ ... )(58)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، به عدالت فرمانروا باشيد و براى خدا شهادت دهيد، هر
چند به زيان خود يا پدر و مادر يا خويشاوندان شما باشد.
و نيز مى فرمايد:
(وَ لا يَاءْبَ الشُّهَداءُ اِذ ا ما دُعُوا)(59)
شاهدان چون به شهادت دعوت شوند، نبايد از شهادت خوددارى كنند.
و در جاى ديگركسانى راكه شهادت خود رامى پوشانندموردنكوهش قرارداده ، مى فرمايد:
(وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللّهِ)(60)
ستمكارتر از كسى كه گواهى خود را از خدا پنهان مى كند، كيست ؟
امام باقر عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله مى فرمايد:
كسى كه گواهى خود را بپوشد، يا گواهى (نا حقى ) بدهد تا خون مسلمانى ريخته شود، يا
مال مسلمانى كم شود، روز قيامت تا چشم كار مى كند صورتش تاريك بوده و سياهى عجيبى
در آن است و مردم او را به اسم و نَسَبَش مى شناسند و كسى كه براى اظهار حق
مسلمانى گواهى دهد، روز قيامت تا چشم كار مى كند صورتش نورافشانى مى كند و مردم او
را به اسم و نَسَبَش مى شناسند.(61)
صفات شاهد
1- بلوغ
2- عقل
3- ايمان
4- عدالت
5- حلال زادگى
6- متهم نبودن
اينك توضيح موارد مزبور:
1- شهادت دختربچه نابالغ بطور مطلق اعتبار ندارد، ولى شهادت پسربچه نابالغ چند
صورت دارد:
الف- شهادت طفل غيرمميز بطور مطلق معتبر نيست .
ب- شهادت طفل مميز در غير قتل و جَرْح معتبر نيست .
ج- در قتل و جرح نيز تا به سنّ ده سال نرسيده باشد، اعتبار ندارد، اما اگر به ده
سال رسيده باشد در قبول شهادتش در مورد قتل و جرح ترديد است .(62)
2 - شهادت ديوانه پذيرفته نمى شود.(63)
3- شهادت غيرمؤ من بطور مطلق اعم از اينكه به نفع يا ضرر مؤ من و غيرمؤ من باشد
پذيرفته نيست .(64)
4- عدالت ملكه اى است كه (انسان را) از معصيت خداى تعالى باز مى دارد. بنابر شرط
عدالت ، شهادت فاسق (كسى كه مرتكب گناهان كبيره يا مصرّ بر صغيره است ) پذيرفته
نمى شود، بلكه مرتكب صغيره نيز بنابر احتياط واجب ، فاسق است . از اين رو، شهادت
او جز با توبه و ظهور عدالت پذيرفته نمى شود.(65)
5- طبق شرط پنجم (حلال زاده بودن ) شهادت ولدالزنا اگر چه اظهار اسلام كند و عادل
هم باشد، پذيرفته نيست .(66)
6- منظور از متهم نبودن شهود، آن است كه به موارد زير متهم نباشند:
الف- شهادت او نفعى براى شخص خود دربر داشته باشد.
ب- با شهادتش ضررى از او رفع شود.
ج- شهادت شخص بر ضد دشمنش (كه خصومت دنيوى با او دارد) باشد.
د- كسى كه در كوچه و بازار كارش گدايى است .(67)
1- نَسَب مانع از پذيرفتن شهادت نيست ، مانند شهادت پدر به نفع يا ضرر فرزند و
شهادت فرزند به نفع پدر، شهادت برادر به نفع يا ضرر برادرش و نيز شهادت بعضى از
بستگان به نفع يا ضرر بعضى ديگر.(68)
2- شهادت مرد به نفع يا ضرر همسرش و نيز شهادت زن به نفع يا ضرر شوهرش پذيرفته مى
شود.(69)
3- شهادت دوست به نفع يا ضرر دوستش پذيرفته مى شود، هر چند دوستى آنها شديد باشد.(70)
4- كسى كه مشهور به فسق است ، اگر توبه كند براى اينكه شهادتش قبول شود، شهادتش
پذيرفته نمى شود، تا اينكه معلوم شود كه استمرار بر صلاح دارد و ملكه بازدارنده از
گناه در او تحقق يافته است . درباره هر مرتكب كبيره ، بلكه صغيره نيز حال چنين است
. بنابراين ، معيار قبول شهادت ، عدالت است كه به ظهور صلاح ، احراز شده است . پس
اگر توبه كند و از او صلاح ظاهر شود، حكم به عدالت او مى شود و شهادتش قبول مى
گردد.(71)
5- معيار براى شاهدشدن ، علم قطعى و يقين است ، خواه مستند به حواس ظاهرى مانند
ديدن ، شنيدن باشد و يا از را ه تواتر و شهرت به دست آمده باشد، ولى جواز علم حاصل
از راه غير عادى مانند جفر و رمل ، مشكل است هر چند براى عالم به آن حجّت باشد.(72)
دقت در
اداى شهادت
از مسائل
مهم شهادت ، دقّت در اداى آن است ، بدين معنا كه گواه بايد دقّت كند جز به آنچه كه
يقين دارد و به چشم خود ديده يا به گوش خود شنيده ، سخنى نگويد و آنچه مى گويد
بايد مثل آفتاب برايش روشن باشد، چنان كه از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله نقل
شده كه وقتى درباره شهادت از آن حضرت سؤ ال شد، فرمود:
(آيا آفتاب را مى بينى ؟ به مثل (روشنايى ) آفتاب شهادت بده ، يا ترك (شهادت ) كن
.)(73)
حقوق
(حقوق ) جمع (حقّ) به معناى موافقت و مطابقت (74) و در اصطلاح عبارت است از: يك ماهيت اعتبارى كه در
پاره اى موارد، عقلايى و در پاره اى ديگر، شرعى مى باشد، مانند اعتبارى بودن ملكيت
، سلطنت (و توانايى بر چيزى يا كارى )، ولايت ، حكومت و غيره .(75)
برخى از حقوقدانان در تعريف اصطلاحى حقّ گفته اند:
(حقّ در اصطلاح حقوق اسلامى توانايى خاصى است كه براى كس يا كسانى نسبت به چيز يا
كسى اعتبار شده و به مقتضاى آن توانايى مى تواند در آن چيز يا كس تصرّفى نموده و
يا بهره اى برگيرد ... مثلا حقّ قصاص ، توانايى ولىّ دم است نسبت به قاتل كه مى
تواند اعدام او را از دادگاه بخواهد. همين طور حقّ قذف ، حقّ تعزير، ححقّ يه و
غيره .)(76)
حقوق با كثرتى كه دارد به دو قسم حقوق الهى (حقّ اللّه ) و حقوق مردمى (حقّالناس )
تقسيم مى شود.(77)
امام سجاد عليه السلام (حقّاللّه ) را به عبادت خداوند تعريف كرده ، فرمود:
(فَاَمّا حَقُّ اللّهِ الاَْكْبَرِ فَاِنَّكَ تَعْبُدُهُ لاتُشْرِكُ بِهِ شَيْئا
... )(78)
حقّ خداى بزرگ اين است كه او را بپرستى و چيزى را با او شريك نسازى .
عبادت نيز شامل نماز، روزه ، حج ، زكات ، خمس و ... مى شود.
طبق تعريفى كه در زمينه حق ، ارائه شد، مى توان گفت :
حقّاللّه ، سلطنت خداونداست بر بازخواست بندگان بطور عموم ، بر انجام و ترك عملى
كه در مورد آن ، نهى يا امر شارع به مكلّف متوجه شده است (79) ... وحقّ الناس آن حقّى است كه از مصالح يا مفاسد
مربوط به خصوص فرد يا افراد، ناشى شده باشد.(80)