چرا امشب دلم بر سوزش ‍روانه می سوزد

چرا چون شمع در بزمی چنین جانانه می سوزد

چرادر شعله جانسوز می سوزد وجودش را

به کام مرگ می افتد ولی مردانه می سوزد

 

دادیم زکف جوانی از دست شدیم

ناخورده شراب وصل سرمست شدیم

بودیم برآسمان چوخورشید وکنون

پیریم وچوخاک رهگذرپست شدیم

 

برمجیدی تواگرزهر دهی نوش بود

زهر از دست تواو را نرساندضرری

 

 

پرنخواهم زدن از کوی توای آیت حسن

مطمین باش نباشد دگرم بال وپری

تودر آئینه ی چشمم بنگر چهره ی خویش

تا بیبینی که در این چشم تو چیزدگری

 

هدف تیر غمت سینه ی بی کینه ی ماست

غیراین سینه تودانی که ندارم سپری

بی تو یک لحظه مرا طی نشود عمرعزیز

غایبی لیک به چشمم همه جا جلوه گری

 

دل نباشد که در آن سینه ی سیمین داری

چون در آن ناله ی عشاق ندارد اثری

روزگاری عبث از دیده فشاندم ای آه

گوهر اشک بپای توبت بد گهری

 

حیف ازعمر که در عشق توام گشت تباه

حیف کز گلشن حسن تونچیدم ثمری

درد ورنجی که کشیدم زغم هجر بس است

مگر ای شوخ زانصاف ومروت بدری

 

کاش می داشتی از حال دل ما خبری

کاش می بود تورا سوی محبان نظری

کاش زین آتش سوزان که بود در دل ما

دره ای داشت بدان قلب سیاهت گذری

کنون ای کرده مهرت خانه بر دل

بخورشید رخت بگشای مشکل

شده روزم چوگیسوی سیاهت

تجلی ده بشامم با نگاهت

 

دل چوغنچه خونینم میازار

کنار هر گلی باید بود خار

توجانا جان من بودی زآغار

نیازم را ببین آخر مکن ناز

 

ندیدم که روزی همچو فرهاد

ندیدم وصل باید جان خود داد

ندانستم اگر دانسته بودم

بدل راه محبت بسته بودم

 

ندانستم که آن چشمان مخمور

مرا از شادکامی می کند دور

ندانستم که چون مجنون نالان

بباید سرنهم اندر بیابان

ندانستم چنین دور از وفائی

نبد باور مرا اینسان جدائی

ندانستم به دامت اوفتادم

دل وجان را در این سودا نهادم

 

ندانستم که عشق آتش فروزد

تمام خرمن هستی بسوزد

ندانستم به مهرت بستم دل

بشد کار دل از دست تومشکل

 

ندانستم که این مشکین کمندت

کشد تار وجودم را به بندت

ندانستم که این زلف پریشان

پریشان تر کند این قلب نادان

 

ندانستم کز اول این چنین

نگاه پرزاسرارم نبینی

ندانستم بظاهر مهر بانی

پس از چندی به هجرانم کشانی

باده ننوشم چو نیست ساقی زیبا

گل نبود گر که گلعذار نباشد

نیست خوشایند وشاد گردش بستان

گرکه دلارام درکنار نباشد

 

دل شود افسرده گر که یار نباشد

دل نتپد گر در انتظارنباشد

خانه خالی است چون قفس بدل زار

دیده سحاب است اگر نگار نباشد

 

سوزوسازم دارم زصفا باده بجا

گردراین راه همه زهر شود جانرانوش

زنده گی را که در آن نقش مودت نبود

هست سنگی به تصاویر وعبارت منقوش

 

هرزمانم رسد ازاین دل سرگشته خروش

خسته ام این زنده گی سرد وخموش

غم این نیست که دل جایکه ماتم هاست

اینکه دیوان محبت زچه باشد مخدوش

اگر دردم فراتر گردد وغم همنیشین باشد

گرفتار وفایم چون محبت قبله گاهم شد

بریزای ساقی نامهربان نیشم بجای نوش

که ظلمت همقرین باآرزوهی تباهم شد

 

چه سختی ها که از بذر برده ام ای وای

گریزان بودن از ریب وریا آوخ گناهم شد

خدا را باکه گویم آنکه عمری بود همرازم

زیک رازم پریشان آمد وسدی براهم شد

 

دلم جز وادی الفت نمی پوئید راهی را

ولی بینم که وادی مرارت جایگاهم شد

مرااز عشق جز زهری که در کام است خیری نیست

دلی پرباراز هجران ورنج وغم گواهم شد

 

گریزان گشتم از تن هاو تنهائی پناهم شد

زبی مهری این دوران بکیوان سوزآهم شد

دوچشمم جز براه مهربانی ها نمی رفتند

سراانجامش نگر برکوه تلخی ها نگاهم شد