v\:* {behavior:url(#default#VML);} o\:* {behavior:url(#default#VML);} w\:* {behavior:url(#default#VML);} .shape {behavior:url(#default#VML);}
بهترين شعرهاي كوتاه عاشقانه: اگرسوزم بساز عشق مي سوزم به اين پيمان                    مگوعاقل دلش بر شرح اين افسانه مي سوزد  سرزلف تو بدانگونه پريشانم كرد كه دل ازكف شده و واله حيرانم كرد عقل گويد كه كنم از سر كويت پرواز چكنم عشق تو پابسته ي پيمانم كرد   پريشان است حال من چو موي عنبرافشانت پريشان تا به كي خواهي من و موي  پريشانت فسون نرگس بيمارت افسونم كند هزدم چه مي خواهي زجان من تو با چشمان فتانت   با كه گويم غم هجران تواي مايه ناز شمع داند كه چه ها ميكشم از سوز وگداز بردر ميكده عمري بگدايي شده ام به دو عالم ندهم حشمت اين جاي فراز   مپسند كه زندگيت با غم گذرد باحسرت و اندوه دمادم گذرد چون بگذرد اين عمر ودگرنايدباز يك لحظه مخواه از اين با غم گذرد   چون گشتم ازگناه دگرشهره درجهان چشم اميد بركرم يارم آرزوست بادوستان نبود مرا جز وفاي عهد با دشمنان ولي سرپيكارم آرزوست   رفت از برمن ياردل آزاروندانست در خانه چومن خسته دل خونجگري هست پيري و وپريشاني دل گربگذارد بردرگه دلداراميد سفري هست   درسينه ي خويش ناله هايي دارم در باغ وجود لاله هايي دارم ...دروادي عشق بي نوايي تاكي؟ ازخون دلم پياله هايي دارم   درسايه ي چمن كه لبم برلبت خزيد با خاطرات باغ و گلستان چه ميكني؟ بلبل به نغمه گفت كه من شاهد توام توبا نواي مرغ غزلخوان چه ميكني؟         كوي عشقت غير بدنامي ورسوايي نداشت ازسركويت ببين رسواي رسوا مي روم چونكه بگذشته است آبم از سراي آرام جان دل به دريا مي زنم تا قهردريا مي روم   به دل اميد بهاري كه داشتم دارم هنوزعهدوقراري كه داشتم دارم گمان مدار كه عشقت زسربرون رفته ست بدوش خاطره باري كه داشتم دارم   ازچه رواي دلبر طنازباما در جفايي عهد مي بندي ولي افسوس عهدت را نپايي آن چه قلبي هست كاندر سينه سيمين تو داري وين همه بيرحم اي محبوب من اخر چرايي   بازآي كه اين عاشق بردل شرري دارد درسينه ي ماتم خيز خونين جگردارد در سينه غمت گاهي كم گردد و گاهي بيش هرگاه كه دل خواهد از توخبري دارد   ازچه رواي دلبرطنازباما  درجفايي عهدمي بندي ولي افسوس عهدت رانپايي آن چه قلبي هست كاندرسينه سيمين توداري وين همه بيرحم اي محبوب من آخرچرايي   عاقبت آياشود روزي كه من نوشم ونوشم ازآن لعل ودهن من اگرشيدا ومستم ازتوام هرچه هستم هرچه هستم ازتوام   نااميداي دوست از خويشم مكن واله وشيداازاين بيشم مكن لعل جان بخش توام آب حيات گفتگوي باتوام راه نجات   تومراليلي ومن ديوانه ات تومرا چون شمع ومن پراوانه ات رهروراه توام اي يارپاك گركه درراهت زپاافتم چه باك   نگذرد بي ياد توروز وشبم نام توپيوسته باشد برلبم هرچه باشد افكنم درپاي تو جان فداي طلعت زيباي تو   صبحدم چون برچمن رومي كنم بينم دريغ چون نسيم آرام بخش جسم وجان ديگريست چاره اي كن اي طبيب عاشقان دردمند مي كشد اين غم مرا چون اواز آن ديگريست   آخ آخ زان همه سوزگداز  من به عشق كاين زمان او قصه ساز داستان ديگريست غيراوبا هركه كردم دوستي باشوق دل آنهم ازبخت بد من جانفشان ديگريست   دشمني ورزم بدان كو در لباس دوستي چشم و دستش درپي ناموس وخوان ديگريست همچوشاهين بهراو گسترده بودم بال وپر سايه بان اومن واو سايبان ديگريست   سالها بودم شريك درد وحرمانش بجان لكن اكنون ازجفا اومهربان ديگريست تيره كردم روزگارم تاكه ماه من شود واي دل كو آفتاب آسمان ديگريست   مي كشد اين غم مرا چون او ازآن ديگريست خون خورم تانام او ورد زبان ديگريست آنكه من بهرش به عمري موي خود كردم سفيد خوش لهجه اي در گلستان ديگريست   نمي كني توچرا سوي ما زلطف نگاه چرا تورا به سوالات من جوابي نيست تمام هستي من شد به ورطه طوفان تورابه روزقيامت مگرحسابي نيست     زهجرروي توشبها بچشم خسته من زدست رنج والم هيچ گاه خوابي نيست به انتظارتو جان عزيز برلب شد بياكه بدترين ازاين درجهان عذابي نيست   مرابغيرجمال تو انتخابي نيست بيا بيا دگرم طاقتي وتابي نيست شبيه اختروماهت اگركنم بيجاست بچشم من بفلك چون توآفتابي نيست   وادي عشق ترا  گفتم كه باشد كوه طور راز رمز شعق مي گفتم چوموسي سوختم شمع را از خانه بيرون برنمي خواهم رقيب تاببيند همچواوگريان بهرجاسوختم   درشب هجر تودل داند كه در معراج عشق جلوه دلدار ديدم چون مسيحا سوختم ازجفاي يارهر شب اشك ريزان همچوشمع آتش اندر دل ردم لرزان سرا پاسوختم آتش اندردل زدم لرزان سراپاسوختم   سوختم ازآتش عشقت سراپاسوختم درراه وصلت بتا پروانه آسا سوختم شمع نذرعاشقانم اختيارازمن نبود درشبستان حرم يادر كليسا سوختم   ازحسرت روي چوگل سرخ تو رنگين رخسار خود از خون جگر كردم ورفتار جزآرزوي وصل تو همراه ندارم گرازسركوي توسفركردم ورفتم   شد رهزن دل عشق تو وسود نبرده ناچاردراين راه ضرر كردم ورفتم چون ترك وفا گفتي وپيمان بشكستي باصبرعبث عمر بسركردم ورفتم   پرسي اگراز دختر شبگرد بداني شب با مه روي تو سحر كردم ورفتم ديدم زكمند تو رها هيچ دلي نيست زين راز همه خلق خبركردم ورفتم   ازكوي تو چون سايه گذر كردم ورفتم وزخاك رهت كحل بصر كردم ورفتم بيرون نشد انديشه وصل تو چوازدل باياد رخت عزم سفركردم ورفتم   كنون من پيش خود نادم پشيمانم ازين مطلب دلم با بي وفايي آشنا كردم نداستم بيااي بيگدلي بابيوفايان قطع پيمان كن وفاازبيوفا جستم خطا كردم ندانستم     ندانستم كه خوبي و وفا يكجا نمي گنجد زخوبان من تمناي وفا كردم دانستم زمن ميخواست جان وسرنميكردم دريغ ازوي خدا داند كه درراهش چه ها كردم نداستم   به ياربيوفا عمري وفا كردم ندانستم به اميد وفا عمري فناكردم ندانستم ندانستم كه دارد سنگ در سينه بجاي دل بجان خويشتن دايم جفا كردم ندانستم     ازنجش بيوفايان ازناز دير آشنايان ديدي چه آمد عزيزم دراين جهان برسرمن شام سياهم سرآمد نورمحبت برآمد آن شوخ افسونگرآمد آن يارگل پيكرمن   بازآكه جانم تبه شد بنشين كه روزم سيه شد بنگرتوبربستر من بگذار زخاكسترمن آنش زدي برپر من برجان وبربستر من اي آسمان وجودم اي آتشين اختر من   ترسم نيايد دگر بار آن شوخ وحشي بگلزار آخردر آتش بسوزد جانانه بال وپرمن سوزي زآهم دگر باراي بيوفاي دل آزار روزي تودگردي پشيمان اي يار مه پيكر من   غارتگر جان وتن شد آن نازنين دلبرمن برپاي من چون رسن شد آن مست افسونگرمن زينت فزاي چمن شد چون شمع هرانجمن شد آن يار سيمين برمن كي ديد چشم ترمن   به وفا شهره شهريم چوپروانه وليك كي خبر ازدل ما سوختگان دارد شمع   حالت سوخته را سوختگان مي دانند زآن سبب سوختن خويش عيان دارد شمع همه سوزند در اين وادي حيرت اما آتش اندر سروبروديده نشان دارد شمع   داني اين راز چرا اشك روان دارد شمع خبر ازداغ عزيزان جهان دارد شمع قطره هايي كه بريزد بزمين از رخ شمع اشكهايي است كه در ديده نهان دارد شمع   دل منور كن بنور عشق گر وارسته اي حق پرستي بسته سجاده ودستار  نيست فاش گويم هركه را نبود بسرسوداي دوست هيچگه زالطاف آن در دانه برخوردار نيست   دي به پيش شيخ رفتم تا بپرسم سرعشق ديدم آن كم كرده ره آگاه ازاسرار نيست ازخودي بگذار كه باشي لايق بزم حضور خود پرستان را ببزم قرب جانان بار نيست     درسرسودايي ما هواي يار نيست خانه دل جايگاه صحبت اغيارنيست ازفروغ طلعت  جانان جهان پرنور گشت ليك چشم تيره جانان در خورديدار نيست   نديدي شادي وصلت گذشتم ازسرجان فغان كه باخبراز اين حديث گشتي دير مكن بزخم  زبان خسته جان عاشق را بجاست رحم بصيد بدام گشته اسير   به وعده هاي توبستم اميد وبود خطا شدم زجان زجفاي تو سست پيمان سير فغان كه عهد و وفاي تو پايدار نبود به روزگار جواني شدم زدستت پير   عقل فلسفه عشق سخن گفت ولي ناوك غمزه زنش جز پي انكار نبود چون براين كشته گذركرده همي تند گذشت گويا هيچ ورا فرصت ديدار نبود   چشم برخون دلم داشت همي خود ديدم در نگاهش اثر از مهلت وزنهار نبود گريه برخاك رهش هيچ نمي داشت اثر اشك ازديده همي رفت و وراكارنبود   فتنه ها داشت خيالش همه شب تا بسحر خنده مي كرد وهمان خنده جزآزار نبود آن شب هجر كه  در آتش يادش دل سوخت هيچكس همچومن زار وگرفتار نبود   دوش درمجلس آه دل من يارنبود در غمش جز جگرخسته وخونبار نبود اونبود ومن دلخسته به تنهايي شب غيراشك وغم واندوه جگرخوار نبود   جزتوكس نيست كه اشك ازرخ من پاك كند مهربانان بنگرحال پريشان مرا! ديدي اي دوست كه هجر توپريشانم كرد عشق تو سوخت رگ وريشه وايمان مرا!   تب هجرتو سرا پاي وجودم را سوخت بنگرچاك ازاين بعد گريبان مرا! بكجا شكوه برم ازغم هجرت اي دوست كي خرد اشك مرا ناله وافغان مرا     ظلمت غم همه زنده گيم را بگرفت كيست روشن كند ازمهر شبستان مرا؟ سبب قهر تواي دوست بگوبا من چيست؟ ازچه رونشنوي آه دل سوزان مرا؟   يوسف راستي اي دوست دگربيكس شد جز توكس نيست نوزاد دل گريان مرا من كجا اين همه اندوه فراقت بكجا توكجا آن همه بشكستن پيمان مرا   من كه بي روي تواز ديده ودل خونبارم ديگراي دوست نه بيني لب خندان مرا من كه ازهجر تو بيمارم ومحتاج دوا كردي اي ازچه فراموش تودرمان مرا   آتش هجرتو سوزاند دل وجان مرا جانه نه تنها كه همه ظاهر وپنهان مرا بي تو شيريني عمرم همه ازدست برفت بين خزان كرد فراق تو گلستان مرا!   تا كي شوم ازهجرتو باغم دمساز هر چند كند عشق زهجران آغاز جان را زغم هجر توپرويي نيست دارد دل بيچاره به وصل تو نياز   نيازي تاب گربيني شهيدي رابخون غلتان گداري همچوشمع جان زداغ آهسته آهسته زبس آزرده شد جانم زدست خصم دون پرور بجويم خلوت وكنج فراغ آهسته  آهسته..   گل رويت خزان گردد چوباغ آهسته آهسته بهار رفته را گيري سراغ آهسته آهسته جفا كردي چوگل اي جان به بلبل در سراي خود ندانستي خزان آيد به باغ آهسته آهسته