صاحب نظر از نظر براندى   امروز بيامدى به صلحش   كش ضمه و فتحه بر نشاندى   تازه بهارا! ورقت زرد شد   ديگ منه كآتش ما سرد شد   چند خرامى و تكبر كنى   دولت پارينه 349 تصور كنى ؟   پيش كسى رو كه طلبكار تو است   ناز بر آن كن كه خريدار تو است   سبزه در باغ گفته اند خوش است   داند آن كس كه اين سخن گويد   يعنى از روى نيكوان خط سبز   دل عشاق بيشتر جويد   بوستان تو گند نازايست   بس كه بر مى كنى و مى رويد   گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش   اين دولت ايام نكويى  به سر آيد   گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ريش   نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد   سؤ ال كردم و گفتم : جمال روى تو را   چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده است ؟   جواب داد ندانم چه بود رويم را   مگر به ماتم حسنم سياه پوشيده است * * * * حکايت   يکی را پرسيدند از مستعربان بغداد ، ما تقول فی المرد ؟ گفت : لاخير فيهم مادام احد هم لطيفا يتخاشن فاذا خشن يتلاطف ، يعنی چندانکه خوب و لطيف و نازک اندام است درشتی کنی و سختی چون سخت و درشت شد چنانکه بکاری نيايد تلطف کند و درشتی نمايد. امرد آنگه كه خوب و شيرين است   تلخ گفتار و تند خوى بود   چون به ريش آمد و به لعنت شد   مردم آمير و مهرجوى بود   * * * *  حکايت  يکی از علما را پرسيدند که يکی با ماه روييست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب ، چنانکه عرب گويد : التمر يانع والناطور غير مانع . هيچ باشد که به قوت پرهيزگاری ازو بسلامت بماند ؟ گفت : اگر از مه رويان بسلامت بماند از بدگويان نماند . شايد پس كار خويشتن بنشستن   ليكن نتوان زبان مردم بستن   * * * * حکايت  طوطيی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می برد و می گفت : اين چه طلعت مکروه است و هيات ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون ؟ يا غراب البين ، يا ليت بينی ، و بينک بعد المشرقين . على الصباح به روى تو هر كه برخيزد   صباح روز سلامت بر او مسا باشد   به اخترى چو تو در صحبت بايستى   ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟   عجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده ، لاحول کنان از گردش گيتی همی ناليد و دستهای تغابن بر يکديگر همی ماليد که اين چه بخت نگون است و طالع دون و ايام بوقلمون ، لايق قدر من آنستی که بازاغی به ديوار باغی بر خرامان همی رفتمی . پارسا را بس اين قدر زندان   كه بود هم طويله رندان   بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنين ابلهی خودرای ، ناجنس ، خيره درای ، به چنين بند بلا مبتلا گردانيده است ؟ كس نيايد به پاى ديوارى   كه بر آن صورتت نگار كنند   گر تو را در بهشت باشد جاى   ديگران دوزخ اختيار كنند   اين ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است. زاهدى در سماع رندان بود   زان ميان گفت شاهدى بلخى   گر ملولى ز ما ترش منشين   كه تو هم در ميان ما تلخى   جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته   تو هيزم خشك در ميانى رسته   چون باد مخالف و چو سرما ناخوش   چون برف نشسته اى و چون يخ بسته   * * * * حکايت  رفيقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بوديم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده . آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و اين همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنيدم روزی دوبيت از سخنان من در مجمعی همی گفت : نگار من چو در آيد به خنده نمكين   نمك زياده كند بر جراحت ريشان   چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى   چو آستين كريمان به دست درويشان   طايفه درويشان بر لطف اين سخن نه که بر حسن سيرت خويش آفرين بردند و او هم درين جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خويش اعتراف نموده . معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست . اين بيتها فرستادم و صلح کرديم. نه ما را در ميان عهد و وفا بود   جفا كردى و بد عهدى نمودى ؟   به يك بار از جهان دل در تو بستم   ندانستم كه برگردى به زودى   هنوز گر سر صلح است بازآى   كز آن مقبولتر باشى كه بودى   * * * *  حکايت   يکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابين در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او بجان رنجيدی و از مجاورت او چاره نديدی تا گروهی آشنايان به پرسيدن آمدندش . يکی گفتا : چگونه ای در مفارقت يار عزيز ؟ گفت : ناديدن زن بر من چنان دشخوار نيست که ديدن مادر زن . گل به تاراج رفت و خار بماند   گنج برداشتند و مار بماند   ديده بر تارك سنان ديدن   خوشتر از روى دشمنان ديدن   واجب است از هزار دوست بريد   تا يكى دشمنت نبايد ديد   * * * *  حکايت  ياد دارم که در ايام جوانی گذر داشتم . به کويی و نظر با رويی در تموزی که حرورش دهان بخوشانيدی و سمومش مغز استخوان بجوشانيدی ، از ضعف بشريت تاب آفتاب هجير نياوردم و التجا به سايه ديواری کردم ، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهليز خانه ای روشنی بتافت ، يعنی جمالی که زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز آيد ، چنانکه در شب تاری صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات بدر آيد ، قدحی بر فاب بر دست و شکر د رآن ريخته و به عرق برآميخته . ندانم به گلابش مطيب کرده بود يا قطره ای چند از گل رويش در آن چکيده . فی الجمله ، شراب از دست نگارينش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم . خرم آن فرخنده طالع را كه چشم   بر چنين روى اوفتد هر بامداد   مست بيدار گردد نيم شب   مست ساقى روز محشر بامداد   * * * *  حکايت   در سالى محمد خوارزمشاه ، رحمه الله عليه با ختا برای مصلحتی صلح اختيار کرد . به جامع کاشغر درآمدم ، پسری ديدم نحوی بغايت اعتدال و نهايت جمال چنانکه در امثال او گويند. معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت   جفا و عتاب و ستمگرى آموخت   من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روش   نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت   مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند : ضرب زيد عمروا و کان المتعدی عمروا . گتفم : ای پسر ، خوارزم و ختا صلح کردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقيست ؟ بخنديد و مولدم پرسيد. گفتم : خاک شيراز . گفت : از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم : بليت بنحوی يصول مغاضبا علی کزيد فی مقابله العمرو علی جر ذيل يرفع راسه و هل یستقيم الرفع من عامل الجر لختی به انديشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درين زمين به زبان پارسيست ، اگر بگويی بفهم نزديکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم. گفتم : طبع تو را تا هوس نحو كرد   صورت صبر از دل ما محو كرد   اى دل عشاق به دام تو صيد   ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد   بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعديست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندين مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را ميان بخدمت ببستمی .گفتم : با وجودت زمن آواز نيايد که منم. گفتا : چه شود گر درين خطه چندين بر آسايی تا بخدمت مستفيد گرديم؟ گفتم : نتوانم بحکم اين حکايت : بزرگى ديدم اندر كوهسارى   قناعت كرده از دنيا به غارى   چرا گفتم : به شهر اندر نيايى   كه بارى ، بندى از دل برگشايى   بگفت : آنجا پريرويان نغزند   چو گل بسيار شد پيلان بلغزند   اين را بگفتم و بوسه بر سر و روی يکديگر داديم و وداع کرديم. بوسه دادن به روى دوست چه سود؟   هم در اين لحظه كردنش به درود   سيب گويى وداع بستان كرد   روى از اين نيمه سرخ ، و زان سو زرد   * * * *  حکايت  خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود . يکی از امرای عرب مر او را صد دينار بخشيده تا قربان کند . دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گريه و زاری کردن گرفتند . و فرياد بی فايده خواندن . گر تضرع كنى و گر فرياد   دزد، زر باز پس نخواهد داد   مگر آن درويش صالح که بر قرار خويش مانده بود و تغير در او نيامده . گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرد ؟ گفت : بلی بردند وليکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد. نبايد بستن اندر چيز و كس دل   كه دل برداشتن كارى است مشكل   گفتم : مناسب حال من است اينچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت تا بجايی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمايه عمرم وصال او . مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر   به حسن صورت او در زمين نخواهد بود   ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم : كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل   دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر   تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم   اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر   آنكه قرارش نگرفتى و خواب   تا گل و نسرين نفشاندى نخست   گردش گيتى گل رويش بريخت   خار بنان بر سر خاكش برست   بعد از مفارقتش عزم کردم و نيت جزم که بقيت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم .   * * * *  حکايت   يکی را از ملوک عرب حديث مجنون و ليلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمام عقل از دست داده . بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل ديدی که خوی بهايم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت : كاش آنانكه عيب من جستند   رويت اى دلستان ، بديدنى   تا به جاى ترنج  در نظرت   بى خبر دستها بريدندى   تا حقيقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی . فذلكن الذى لمتننى فيه . ملک را در دل آمد جمال ليلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه ، بفرمودش طلب کردن . در احياء عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملک در صحن سراچه بداشتند . ملک در هيات او نظر کرد ، شخصی ديد سيه فام ، باريک اندام . در نظرش حقير آمد ، بحکم آنکه کمترين خدام حرم او بجمال ازو در پيش بودند و بزينت بيش . مجنون بفراست دريافت ، گفت : از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند. تندر ستانرا نباشد درد ريش   جز به هم دردى  نگويم درد خويش   گفتن از زنبور بى حاصل بود   با يكى در عمر خود ناخورده نيش   تا تو را حالى نباشد همچو ما   حال ما باشد تو را افسانه پيش   سوز من با ديگرى نسبت نكن   او نمك بر دست و من بر عضو ريش   * * * * حکايت   جوانى پاکباز پاکرو بود که با پاکيزه رويی در گرو بود چنين خواندم که در دريای اعظم به گردابی درافتادند با هم چو ملاح آمدش تا دست گيرد   مبادا كاندر آن حالت بميرد   همى گفت از ميان موج و تشوير   مرا بگذار و دست يار من گير   در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت   شنيدندش كه جان مى داد و مى گفت :   حديث عشق از آن بطال منيوش   كه در سختى كند يارى فراموش   چنين كردند ياران ، زندگانى   ز كار افتاده  بشنو تا بدانى   كه سعدى راه و رسم عشقبازى   چنان داند كه در بغداد تازى   اگر مجنون ليلى زنده گشتى   حديث عشق از اين دفتر نبشتى   ..........................................................................................................................................................   باب ششم : در ناتوانى و پيرى   حکايت با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی درآمد و گفت : درين ميان کسی هست که زبان پارسی بداند ؟ غالب اشارت به من کردند . گفتمش : خير است . گفت : پيری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چيزی همی گويد و مفهوم ما نمی گردد ، گر بکرم رنجه شوی مزد يايی ، باشد که وصيتی همی کند . چون به بالينش فراز شدم اين می گفت : دمى چند گفتم بر آرم به كام   دريغا كه بگرفت راه نفس   دريغا كه بر خوان الوان عمر   دمى خورده بوديم و گفتند: بس   معانی اين سخن را به عربی با شاميان همی فتم و تعجب همی کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حيات دنيا . گفتم : چگونه ای درين حالت ؟ گفت : چه گويم ؟ نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى   كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟   اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟ قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت   كه از وجود عزيزش بدر رود جانى   گفتم : تصور مرگ از خيال خود بدر کن و وهم را بر طبيعت مستولی مگردان که فيلسوفان يونان گفته اند : مزاج ار چه مستقيم بود ، اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل ، دلالت کلی بر هلاک نکند ، اگر فرمايی طبيبی را بخوانم تا معالجت کند . ديده برکرد و بخنديد و گفت : دست بر هم زند طبيب ظريف   چون حرف بيند اوفتاده حريف   خواجه در بند نقش ايوان است   خانه از پاى بند ويران است   پيرمردى ز نزع مى ناليد   پيرزن صندلش همى ماليد   چون مخبط شد اعتدال مزاج   نه عزيمت اثر كند نه علاج   * * * * حکايت   پيرمردی حکايت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده وو دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله ها ولطيفه ها گفتی ، باشد که موانست پذيرد و وحشت نگيرد . از جمله می گفتم : بخت بلندت يار بود و چشم بخت بيدار که به صحبت پيری افتادی پخته  ،پرورده ، جهانديده ، آرميده ، گرم و سرد چشيده ، نيک و بد آزموده که حق صحبت می داند و شرط مودت بجای آورد ، مشفق و مهربان ، خوش طبع و شيرين زبان . تا توانم دلت به دست آرم   ور بيازاريم نيازارم   ور چو طوطى ، شكر بود خورشت   جان شيرين فداى پرورشت   نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ، خيره رای سرتيز ، سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رايی زند و هر شب جايی خسبد و هر روز ياری گيرد . وفادارى مدار از بلبلان ، چشم   كه هر دم بر گلى ديگر سرايند   خلاف پيران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی. ز خود بهترى جوى و فرصت شمار   كه با چون خودى گم كنى روزگار   گفت : چندين برين نمط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيد من آمد و صيد من شد . ناگه نفسی سرد از سر درد برآورد و گفت : چندين سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنيدم از قابله خويش که گفت : زن جوان را اگر تيری در پهلو نشيند ، به که پيری . زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد   بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد   فی الجمله امکان موفقت نبود و به مفارقت انجاميد . چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی ، تهيدست ، بدخوی ، جور و جفا می ديد و رنج و عنا می کشيد و شکر نعمت حق همچنان می گفت که الحمدلله که ازان عذاب برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم . با اين همه جور و تندخويى   بارت بكشم كه خوبرويى   با تو مرا سوختن اندر عذاب   به كه شدن با دگرى در بهشت   بوى پياز از دهن خوبروى   نغز  برآيد كه گل از دست زشت    * * * *  حکايت  مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی . شبی حکايت کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است . درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند . شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده ام تا مرا اين فرزند بخشيده است . شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی گفت : چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی . خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است . سالها بر تو بگذرد كه گذار   نكنى سوى تربت  پدرت   تو به جاى پدر چه كردى ، خير؟   تا همان چشم دارى از پسرت * * * *  حکايت  روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوه ای سست مانده . پيرمردی ضعيف از پس کاروان همی آمد و گفت : چه نشينی که نه جای خفتن است . گفتم : چون روم که نه پای رفتن است ؟ گفت : اين نشنيدی که صاحبدلان گفته اند : رفتن و نشستن به که دويدن و گسستن. ای كه مشتاق منزلى ، مشتاب   پند من كار بند و صبر آموز   اسب تازى  دوتگ  رود به شتاب   اشتر آهسته مى رود شب و روز   * * * * حکايت   جوانى چست ، لطيف ، خندان ، شيرين زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هيچ نوع غم نيامدی و لب از خنده فراهم . روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نيوفتاد . بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و هوس پژمرده . پرسيدمش چگونه ای و چه حالت است ؟ گفت : تا کودکان بياوردم دگر کودکی نکردم . چون پير شدى ز كودكى دست بدار   بازى و ظرافت به جوانان بگذار   طرب نوجوان ز پير مجوى   كه دگر نايد آب رفته به جوى   زرع را چون رسيد وقت درو   نخراميد چنانكه سبزه نو   دور جوانى بشد از دست من   آه و دريغ آن ز من دلفروز   قوت سر چشمه شيرى گذشت   راضيم اكنون چو پنيرى به يوز   پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود   گفتم : اى مامك ديرينه روز   موى به تلبيس سيه كرده ، گير   راست نخواهد شد اين پشت كوز    * * * * حکايت وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ، دل آزرده به کنجی نشست و گريان همی گفت : مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی . چه خوش گفت : زالى به فرزند خويش   چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن   گر از خرديت ياد آمدى   كه بيچاره بودى در آغوش من   نكردى در اين روز بر من جفا   كه تو شير مردى و من پيرزن   * * * * حکايت  توانگری بخيل را پسری رنجور بود. نيکخواهان گفتندش : مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی يا بذل قربانی . لختی به انديشه فرو رفت و گفت : مصحف مهجور اوليتر است که گله ی دور . دريغا گردن طاعت نهادن   گرش همره نبودى دست دادن   به دينارى چو خر در گل بمانند   ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند   * * * *  حکايت  پيرمردی را گفتند : چرا زن نکنی ؟ گفت : با پيرزنانم عيشی نباشد . گفتند : جوانی بخواه ، چون مکنت داری  . گفت : مرا که پيرم با پيرزنان الفت نيست پس او را که جوان باشد با من که پيرم چه دوستی صورت بندد ؟ پرهفطاثله جونی می کند غشغ مقری ثخی و بونی چش روشت زور بايد نه زر كه بانو را   گزرى  دوست تر كه ده من گوشت   * * * * حکايت   شنيده ام که درين روزها کهن پيری خيال بست به پيرانه سر گيرد جفت بخواست دخترکی خبروی ، گوهر نام چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت چنانکه رسم عروسی بود تماشا بود ولی به حمله اول عصای شيخ بخفت کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت مگر به خامه فولاد ، جامه هنگفت به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت که خان و مان من ، اين شوخ ديده پاک برفت ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشيد و سعدی گفت : پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست تو را كه دست بلرزد، گهر چه دانی سفت سود دريا نيک بودی گر نبودی بيم موج صحبت گل خوش بدی گر نيستی تشويش خار دوش چون طاووس می نازيدم اندر باغ وصل ديگر امروز از فراق يار می پيچم چو مار .........................................................................................................................................................    باب هفتم : در تاءثير تربيت  حکايت   يکی را از وزرا پسری کودن بود ، پيش يکی از دانشمندان فرستاد که مرين را تربيتی می کن ، مگر که عاقل شود . روزگاری تعليم کردش و موثر نبود . پيش پدرش کس فرستاد که اين عاقل نمی باشد و مرا ديوانه کرد. چون بود اصل گوهرى قابل   تربيت را در او اثر باشد   هيچ صيقل  نكو نداند كرد   آهنى را كه بدگهر باشد   سگ به درياى هفتگانه بشوى   كه چو تر شد پليدتر باشد   خر عيسى گرش به مكه برند   چو بيايد هنوز خر باشد   * * * * حکايت   حکيمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزيد که ملک و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محل خطرست ، يا دزد بيکار ببرد يا خواجه به تفريق بخورد . اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده . وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است ،  هر جا که رود قدر بيند و درصدر نشيند و بی هنر لقمه چيند و سختی بيند. سخت است پس از جاه تحكم بردن   خو كرده به ناز، جور مردم بردن   وقتى افتاد فتنه اى در شام   هر كس از گوشه اى فرا رفتند 395   روستا زادگان دانشمند   به وزيرى پادشاه رفتند   پسران وزير ناقص عقل   به گدايى به روستا رفتند * * * *  حکايت  يکی از فضلا تعليم ملک زاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی و زجر قياس کردی . باری پسر از بی طاقتی شکايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت . پدر را دل بهم آمد ، استاد را گفت که پسران آحاد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نمی داری که فرزند مرا ، سبب چيست ؟ گفت : سبب آنکه سخن انديشيده بايد گفت و حرکت پسنديده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص ، بموجب آنکه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود هر آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد . اگر صد ناپسند آمد ز دوريش   رفيقانش يكى از صد ندانند   اگر يك بذله گويد پادشاهى   از اقليمى به اقليمى رسانند   پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذيب اخلاق خداوند زادگان ، انبتهم الله نباتا حسنا ، اجتهاد از آن بيش کردن که در حق عوام . هر كه در خرديش ادب نكنند   در بزرگى فلاح  از او برخاست   چوب تر را چنانكه خواهى پيچ   نشود خشك جز به آتش راست   ملک را حسن تدبير فقيه و تقرير جواب او موافق رای آمد ، خلعت و نعمت بخشيد و پايه منصب بلند گردانيد . * * * * حکايت   معلم کتابی ديدم در ديار مغرب ترشروی ، تلخ گفتار ، بدخوی ، مردم آزار ، گدا طبع ، ناپرهيزگار که عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سيه کردی . جمعی پسران پاکيزه و دختران دوشيزه به دست جفای او گرفتار ، نه زهره خنده و نه يارای گفتار ، گه عارض سيمين يکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورين ديگری شکنجه کردی . القصه  شنيدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند ، پارسای سليم ، نيکمرد ف حليم که سخن جز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملکی ديدند و يک يک ديو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند . اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی .  استاد  معلم چو بود بى آزار   خرسك  بازند كودكان در بازار   بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم ، معلم اولين را ديدم که دل خوش کرده بودند و به جای خويش آورده . انصاف برنجيدم و لاحول گفتم که ابليس را معلم ملائکه ديگر چرا کردند . پيرمردی ظريف جهانديده گفت : پادشاهى پسر به مكتب داد   لوح سيمينش بر كنار نهاد   بر سر لوح او نبشته به زر   جور استاد به ز مهر پدر 401   * * * * حکايت  پارسازاده ای را نعمت بی کران از ترکه عمان بدست افتاد . فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پيشه گرفت . فی الجمله نماند از ساير معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد . باری بنصيحتش گفتم : ای فرزند ، دخل آب روان است و عيش آسيا گردان يعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معين دارد . چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن   كه مى گويند ملاحان 402 سرودى   اگر باران به كوهستان نبارد   به سالى دجله گردد، خشك رودى   عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشيمانی خوری . پسر از لذت نای و نوش ، اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت : راحت عاجل به تشويش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است . خداوندان كام و نيكبختى 403   چرا سختى خورند از بيم سختى ؟   برو شادى كن اى يار دل افروز   غم فردا نشايد خورد امروز   فکيف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده . هر كه علم شد به سخا و كرم   بند نشايد كه نهد بر درم   نام نكويى چو برون شد بكوى   در نتوانى ببندى بروى   ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، ترک مناصحت او گرفتم و روی از مصاحبت بگردانيدم و قول حکما به کار بستم که گفته اند :بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك . گر چه دانى كه نشنوند بگوى   هرچه دانى ز نيك و پند   زود باشد كه خيره سر بينى   به دو پاى اوفتاده اندر بند   دست بر دست مى زند كه دريغ   نشنيدم حديث دانشمند   تا پس از مدتی آنچه انديشه من بود از نکبت حالش بصورت بديدم که پاره پاره بهم بر می دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. دلم از ضعف حالش بهم آمد و مروت نديدم در چنان حالی ريش درويش به ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن ، پس با دل خود گفتم : حريف سفله اندر پاى مستى   نينديشد ز روز تنگدستى   درخت اندر بهاران برفشاند   زمستان لاجرم ، بى برگ ماند   * * * * حکايت   پادشاهى پسری را به اديبی داد و گفت : اين فرزند توست ، تربيتش همچنان کن که يکی از فرزندان خويش. اديب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او اثر کرد و به جايی نرسيد و پسران اديب در فضل و بلاغت منتهی شد ند . ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نياوردی . گفت : بر رای خداوند روی زمين پوشيده نماند که تربيت يکسان است و طباع مختلف. گرچه سيم و زر سنگ آيد همى   در همه سنگى نباشد رز و سيم   بر همه علم همى تابد سهيل   جايى انبان مى كند جايى اديم * * * * حکايت يکی را شنيدم از پيران مربی که مريدی را همی گفت : ای پسر ، چندانکه تعلق خاطر آدميزاد به  روزيست اگر به روزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی . فراموشت نكرد ايزد در آن حال   كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش   روانت داد و طبع و عقل و ادراك   جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش   ده انگشت مرتب كرد بر كف   دو بازويت مركب ساخت بر دوش   كنون پندارى از ناچيز همت   كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟   * * * *  حکايت اعرابيی را ديدم که پسر را همی گفت : يا بنی انک مسئوول يوم القيامت ماذا اکتسبت و لايقال بمن انتسبت ، يعنی تو را خواهند پرسيد که عملت چيست ، نگويند پدرت کيست. جامه كعبه را كه مى بوسند   او نه از كرم پيله نامى شد   با عزيزى نشست روزى چند   لاجرم همچو او گرامى شد   * * * * حکايت   در تصانيف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نيست چنانکه ديگر حيوانات را ، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گريرند و آن پوستها که در خانه کژدم بينند اثر آن است . باری اين نکته پيش بزرگی همی گفتم . گفت : دل من بر صدق اين سخن گواهی همی دهد و جز چنين نتوان بودن ، در حالت خردی با مادر و پدر چنين معاملت کرده اند لاجرم در بزرگی چنين مقبلند و محبوب . پسرى را پدر وصيت كرد   كاى جوان بخت ، يادگير اين پند   هر كه با اهل خود وفا نكند   نشود دوست روى و دولتمند   * * * * حکايت   فقيره درويشی حامله بود ، مدت حمل بسر آورده و مرين درويش را همه عمر فرزند نيامده بود ، گفت : اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جزين خرقه که پوشيده دارم هر چه ملک من است ايثار درويشان کنم . اتفاقا پسر آورد و سفره درويشان بموجب شرط بنهاد . پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسيدم ، گفتند ، به زندان شحنه درست . سبب پرسيدم ، کسی گفت : پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ريخته و خود از ميان گريخته . پدر را بعلت او سلسله در نای است و بند گران بر پای . گفتم : اين بلا را بحاجت از خدای عزوجل خواسته است . زنان باردار، اى مرد هشيار   اگر وقت ولادت مار زايند   از آن بهتر به نزديك خردمند   كه فرزندان ناهموار زايند