آزرده نينديشيد و قول حکما که گفته اند : هر که را رنجی به دل رسانيدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن يک رنجش ايمن مباش که پيکان از جراحت بدر آيد و آزار در دل بماند .

چو خوش گفت بكتاش با خيل تاش

 

چو دشمن خراشيدى ايمن مباش

 

مشو ايمن كه تنگ دل گردى

 

چون ز دستت دلى به تنگ آيد

 

سنگ بر باره حصار  مزن

 

كه بود از حصار سنگ آيد

چندانکه مقود کشتی به ساعد برپيچيد و بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانيد و کشتی براند. بيچاره متحير بماند ، روزی دوبلا و محنت کشيد و سختی ديد . سيم خوابش گريبان گرفت و به آب انداخت . بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حياتش رمقی مانده . برگ درختان خوردن گرفت و بيخ گياهان برآوردن تا اندکی قوت يافت . سر دربيابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر به چاهی رسيد ، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشيزی همی آشاميدند. جوان را پشيزی نبود ، طلب کرد و بيچارگی نمود رحمت نياوردند . دست تعدی دراز کرد ميسر نشد . بضرورت تنی چند را فرو کوفت ، مرداتن غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد .

پشه چو پر شد بزند پيل را

 

با همه تندى و صلابت كه او است 297

 

مورچگان را چو بود اتفاق

 

شير ژيان را بدرانند پوست

 

بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسيدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : انديشه مداريد که منم درين ميان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و ديگران جوانان هم ياری کنند . اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگيری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت . پيرمردی جهان ديده در آن ميان بود ، گفت : ای ياران ، من ازين بدرقه شما انديشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکايت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمی برد . يکی از دوستان را پيش خود آورد . تا وحشت تنهايی به ديدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهايش اطلاع يافت ، ببرد و بخورد و سفر کرد . بامدادان ديدند عرب را گريانن و عريان . گفتند : حال چيست مگر آن درمهای تو را دزد برد ؟ گفت : لا والله بدرقه برد.

هرگز ايمن ز مار ننشستم

 

كه بدانستم آنچه خصلت او است

 

زخم دندان دشمنى بتر است

 

كه نمايد به چشم مردم دوست

 

چه مى دانيد؟ اگر اين هم از جمله دزدان باشد که بعغياری در ميان ما تعبيه شده است . تا به وقت فرصت يارا ن را خبر دهد . مصلحت آن بينم که مر او را خفته بمانيم و برانيم . جوانان را تدبير پير استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند . آنگه خبر يافت که آفتاب در کف تافت . سر برآورد و کاروان رفته ديد. بيچاره بسی بگرديد و ره بجايی نبرد . تشنه و بينوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت :

درشتى كند با غريبان كسى

 

كه نابود باشد به غربت بسى

 

مسکين درين سخن بود که پادشه پسری بصيد از لشکريان دور افتاده بود ، بالای سرش ايستاده همی شنيد و در هياتش نگه می کرد. صورت ظاهرش پاکيزه و صورت حالش پريشان . پرسيد : از کجايی وبدين جايگه چون افتادی ؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد . ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد ، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خويش آمد . پدر به ديدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت . شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستايان بر سر چاه و غدر کاروانيان با پدر می گفت . پد رگفت : ای پسر ، نگفتمت هنگام رفتن که تهيدستان را دست دليری بسته است و پنجه شيری شکسته ؟

چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور

 

جوى زر  بهتر از پنجاه من زور

 

پسر گفت : ای پدر هر آينه تا رنج نبری گنج نبری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نيابی و تا دانه پريشان نکنی خرمن برنگيری. نبينی به اندک مايه رنجی که بردم چه تحصيل راحت کردم و به نيشی که خوردم چه مايه عسل آوردم.

گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد

 

در طلب كاهلى نشايد كرد

 

غواص اگر انديشه كند كام نهنگ

 

هرگز نكند در گرانمايه به چنگ

 

آسيا سنگ زيرين متحرک نيست لاجرم تحمل بار گران همی کند.

چو خورد شير شرزه در بن غار؟

 

باز افتاده را چه قوت بود

 

تا تو در خانه صيد خواهى كرد

 

دست و پايت چو عنكبوت بود

 

پدر گفت : ای پسر ، تو را درين نوبت فلک ياوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسيد و بر تو ببخشاييد و کسر حالت را به تفقدی جبر کرد و چنين اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد . زنهار تا بدين طمع دگر باره گرد ولع نگردی .

صياد نه هر بار شگالى ببرد

 

افتد كه يكى روز پلنگى بخورد

 

چنانكه يکی از ملوک پارس نگينی گرانمايه بر انگشتری بود . باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شيراز برون رفت . فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تير از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد . اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازيچه تير از هر طرفی می انداخت . باد صبا تير او را به حلقه انگشتری در بگذرانيد . و خلعت و نعمت يافت و خاتم به وی ارزانی داشتند . پسر تير و کمان را بسوخت. گفتند : چرا کردی ؟ گفت : تا رونق نخستين بر جای بماند .

گه بود از حكيم روشن رايى

 

بر نيايد درست تدبيرى

 

گاه باشد كه كودكى نادان

 

به غلط بر هدف زند تيرى

* * * *

حکايت

 درويشی را شنيدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانيان بسته و ملوک و اغنيا را درچشم همت او شوکت و هيبت نمانده .

هر كه بر خود در سوال گشود

 

تا بميرد نيازمند بود

 

آز بگذار و پادشاهى كن

 

گردن بى طمع بلند بود

 

يکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنين است که به نمک با ما موافقت کنند . شيخ رضا داد . بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است. ديگر روز ملک بعذر قدمش رفت . عابد از جای برجست و در کنارش قرار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غايب شد يکی ا زاصحاب پرسيد شيخ را که چندين ملاطفت امروز با پادشه که تو کرد ی خلاف عادت بود و ديگر نديديم . گفت : نشنيده ای که گفته اند :

هر كه را بر سماط بنشستى

 

واجب آمد به خدمتش برخاست

 

گوش تواند كه همه عمر وى

 

نشنود آواز دف و چنگ و نى

 

ديده شكيبد ز تماشاى باغ

 

بى گل و نسرين به سر آرد دماغ

 

ور نبود بالش آگنده پر

 

خواب توان كرد خزف زير سر

 

ور نبود دلبر همخوابه پيش

 

دست توان كرد در آغوش خويش

 

وين شكم بى هنر پيچ پيچ

 

صبر ندارد كه بسازد به هيچ

 

...........................................................................................................................................................

   باب چهارم : در فوايد خاموشى 

حکايت

 يکی را از دوستان گفتم : امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختيار آمده است در غالب اوقات که در سخن نيک و بد اتفاق افتد و ديده دشمنان جز بر بدی نمی آيد . گفت : دشمن آن به که نيکی نبيند .

هنر به چشم عداوت ، بزرگتر عيب است

 

گل است سعدى و در چشم دشمنان خار است

 

نور گيتى فروز چشمه هور

 

زشت باشد به چشم موشك كور

 

* * * *

  حکايت

  بازرگانى را هزار دينار خسارت افتاد . پسر را گفت : نبايد که اين سخن با کسی درميان نهی . گفت : ای پدر ، فرمان توراست ، نگويم ولی مرا بر فايده اين مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چيست ؟ گفت : تا مصيبت دو نشود يکی نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه.

مگوى انده خويش با دشمنان

 

كه لا حول گويند شادى كنان

 

* * * *

حکايت

جوانی خردمند از فنون فضايل حظی وافر داشت و طبعی نافر ، چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی . باری پدرش گفت : ای پسر ، تو نيز آنچه دانی بگوی . گفت : ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.

نشنيدى كه صوفيى مى كوفت

 

زير نعلين خويش ميخى چند؟

 

آستينش گرفت سرهنگى

 

كه بيا نعل بر ستورم بند

 

* * * *

 حکايت 

  عالمی معتبر را مناظره افتاد با يکی از ملاحده لعنهم الله علی حده و به حجت با او بس نيامد ، سپر بينداخت و برگشت . کسی گفتش تو را با چندين فضل و ادب که داری با بی دينی حجت نماند ؟ گفت : علم من قرآن است و حديث و گفتار مشايخ و او بدينها معقد نيست و نمی شنود . مرا شنيدن کفر او به چه کار آيد .

آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى

 

آنست جوابش كه جوابش ندهى

 

* * * *

 حکايت

  يک روز جالينوس ابلهی را ديد دست در گريبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد . گفت : اگر اين نادان نبودی کار وی با نادانان بدينجا نرسيدی .

دو عاقل را نباشد كين و پيكار

 

نه دانايى ستيزد با سبكسار

 

اگر نادان به وحشت سخت گويد

 

خردمندش به نرمى دل بجويد

 

دو صاحبدل نگهدارند مويى

 

هميدون سركشى ، آزرم جويى

 

و گر بر هر دو جانب جاهلانند

 

اگر زنجير باشد بگسلانند

 

يكى را زشتخويى داد دشنام

 

تحمل كرد و گفت اى خوب فرجام

 

بتر زانم كه خواهى گفتن آنى

 

كه دانم عيب من چون من ندانى

 

* * * *

 حکايت

يکی از حکما را شنيدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خويش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که چون ديگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

سخن را سر است اى خداوند و بن

 

مياور سخن در ميان سخن

 

خداوند تدبير و فرهنگ و هوش

 

نگويد سخن تا نبيند خموش 

 

* * * *

 حکايت

 تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن ميمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت ؟ گفت : بر شما هم پوشيده نباشد . گفتند : آنچه با تو گويد به امثال ما گفتن روا ندارد . گتف : به اعتماد آنکه داند که نگويم ، پس چرا همی پرسيد؟

نه سخن كه برآيد بگويد اهل شناخت

 

به سر شاه سر خويشتن نبايد باخت

 

* * * *

 حکايت

  در عقد بيع سرايی متردد بود م . جهودی گفت : آخر من از کدخدايان اين محلتم وصف اين خانه چنانکه هست از من پرس ، بخر که هيتچ عيبی ندارد . گفتم : بجز آنکه تو همسايه منی .

خانه ام را كه چون تو همسايه است

 

ده درم سيم بد عيار ارزد

 

لكن اميدوارم بايد بود

 

كه پس از مرگ تو هزار ارزد

 

* * * *

  حکايت

  شاعرى پيش امير دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت . فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکن برهنه به سرما همی رفت.. سگان در قفای وی افتادند . خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع کند ، در زمين يخ گرفته بود ، عاجز شد ، گتف : اين چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد ، گفت : ای حکيم ، از من چيزی بخواه . گفت : جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمايی . رضينا من نوالک بالرحيل.

اميدوار بود آدمى به خير كسان

 

مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان

 

سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستينی برو مزيد کرد و درمی چند.

* * * *

حکايت

 منجمی به خانه درآمد ، يکی مرد بيگانه را ديد با زن او بهم نشسته . دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست . صاحبدلی که برين واقف بود گفت:

تو بر اوج فلك چه دانى چيست ؟

 

كه ندانى كه در سرايت كيست ؟!

 

* * * *

حکايت

 خطيبی کريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فرياد بيهده برداشتی . گفتی نعيب غراب البين در پرده الحان است يا آيت انكر الاصوات لصوت الحمير در شان او .

مردم قريه بعلت جاهی که داشت بليتش می کشيدند و اذيتش را مصلحت نمی ديدند تا يکی از خطبای آن اقليم که با او عداوتی نهانی داشت باری بپرسش آمده بودش . گفت : تو را خوابی ديده ام ، خير باد . گفتا : چه ديدی ؟ گفت : چنان ديدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در  را حت . خطيب اندرين لختی بينديشيد و گفت : اين مبارک خواب است که ددی که مرا بر عيب خود واقف گردانيدی ، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج ، تو کردم کزين پس خطبه نگويم مگر بآهستگی.

از صحبت دوستى برنجم

 

كاخلاق بدم حسن نمايد

 

عيبم هنر و كمال بيند

 

خارم گل و ياسمن نمايد

 

كو دشمن شوخ چشم  ناپاك

 

تا عيب مرا به من نمايد

 

* * * *

حکايت

  شخصى در مسجد سنجار بتطوع گفتی به ادايی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد اميری بود عادل ، نيک سيرت ، نمی خواستش که دل آزرده گردد، گفت : ای جوانمرد ، اين مسجد را موذنانند قديم هر يکی را پنج دينار مرتب داشته ام تو را ده دينار می دهم تا جايی ديگر بروی . برين قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پيش امير بازآمد . گفت : ای خداوند ، برمن حيف کردی که به ده دينار از آن بقعه بدر کردی که اينجا که رفته بيست دينارم همی دهد تا جای ديگر روم و قبول نمی کنم . امير از خنده بی خود گشت و گفت : زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.

به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل

 

چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل

 

* * * *

حکايت

  ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی خواند . صاحبدلی بر او بگذشت گفت : تو را مشاهره چندست ؟ گفت : هيچ . گفت : پس اين زحمت خود چندان چرا همی دهی ؟ گفت : از بهر خدا می خوانم . گفت : از بهر خدا مخوان .

گر تو قرآن بدين نمط خوانی

 

ببرى رونق مسلمانى

 

..........................................................................................................................................................

   باب پنجم : در عشق و جوانى

 

حکايت

  حسن ميمندی را گفتند سلطان محمود  چندين بنده صاحب جمال دارد که هر يکی بديع جهانی اند  ، چگونه افتاده است که با هيچ يک از ايشان ميل و محبتی ندارد چنانکه با اياز که حسنی زيادتی ندارد ؟ گفت : هر چه به دل فرو آيد در ديده نکو نمايد .

هر كه سلطان مريد او باشد

 

گر همه بد كند، نكو باشد

 

وآنكه را پادشه بيندازد

 

كسش از خيل خانه ننوازد327

 

كسى به ديده انكار گر نگاه كند

 

نشان صورت يوسف دهد به ناخوبى

 

و گر به چشم ارادت نگه كنى در ديو

 

فرشته ايت نمايد به چشم كروبى

 

* * * *

حکايت

گويند خواجه ای را بنده ای نادرالحسن بود و با وی سبيل مودت و ديانت نظری داشت . بايکی از دوستان گفت : دريغ اين بنده با حسن و شمايلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت : برادر ، چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در ميان آمد مالک و مملوک برخاست .

خواجه با بنده پرى رخسار

 

چون درآمد به بازى و خنده

 

نه عجب كو چو خواجه حكم كند

 

وين كشد بار ناز چون بنده

 

* * * *

حکايت 

پارسايى را ديدم به محبت شخصی گرفتار ، نه طاقت صبر و نه يارای گفتار. چندانکه ملامت ديدی و غرامت کشيدی ترک تصابی نگفتی و گفتی :

كوته نكنم ز دامنت دست

 

ور خود بزنى به تيغ تيزم

 

بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست

 

هم در تو گريزم ، ار گريزم

 

باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفيست را چه شد تا نفس خسيس غالب آمد ؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت ک

هر كجا سلطان عشق آمد، نماند

 

قوت بازوى تقوا را محل

 

پاكدامن چون زيد بيچاره اى

 

اوفتاده تا گريبان در وحل

 

* * * *

حکايت 

  يکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جايی خطرناک و مظنه هلاک . نه لقمه ای که مصور شدی که به کام آيد يا مرغی که به دام افتد .

چو در چشم شاهد نيايد زرت

 

زر و خاك يكسان نمايد برت

 

باری بنصيحتش گفتند : ازين خيال محال تجنب کن که خلقی هم بدين هوس که تو داری اسيرند و پای در زنجير  . بناليد و گفت :

دوستان گو نصيحتم مكنيد

 

كه مرا ديده بر ارادت او است

 

جنگجويان به زور و پنجه و كتف

 

دشمنان را كشند و خوبان دوست

 

شرط مودت نباشد به انديشه جان ، دل از مهر جانان برگرفتن.

تو كه در بند خويشتن باشى

 

عشق باز دروغ زن باشى

 

گر نشايد به دوست ره بردن

 

شرط يارى است در طلب مردن

 

گر دست رسد كه آستينش گيرم

 

ورنه بروم بر آستانش ميرم

 

متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.

دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد

 

وى نفس حريص را شكر مى بايد

 

آن شنيدى كه شاهدى بنهفت

 

با دل از دست رفته اى مى گفت

 

تا تو را قدر خويشتن باشد

 

پيش چشمت چه قدر من باشد؟

 

آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر اين ميدان مداومت می نمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخنهای لطيف می گويد و نکته های بديع ازو می شنوند و چنين معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد . پسر دانست که دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او . مرکب به جانب او راند . چون ديد که نزديک او عزم دارد . بگريست و گفت :

آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش

 

مانا كه  دلش بسوخت بر كشته خويش

 

چندان که ملاطفت کرد و پرسيدش از کجايی و چه نامی و چه صنعت دانی ، در قعر بحر مودت چنان غريق بود که مجال نفس نداشت .

اگر خود هفت سبع از بر بخوانى

 

چو آشفتى الف ب ت ندانى

 

گفتا : سخنی با من چرا نگويی که هم از حلقه درويشانم بل که حلقه به گوش ايشانم . آنگه به قوت استيناس محبوب از ميان تلاطم محبت سر برآورد و گفت :

عجب است با وجودت كه وجود من بماند

 

تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!

 

اين بگفت و نعره ای زد و جان به جان آفرين تسليم کرد.

عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست

 

عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟

 

* * * *

حکايت

يکی از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشريت است با حسن بشره او معاملتی داشت و وقتی به خلوتش دريافتی گفتی :

نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

 

كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد

 

ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم

 

و گر مقابله بينم كه تير مى آيد

 

باری پسر گفت : آنچنان که در اداب درس من نظری می فرمايی در آداب نفسم نيز تامل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بينی که مرا آن پسند همی نمايد  بر آن م اطلاع فرمايی تا به تبديل آن سعی کنم . گفت : ای پسر ، اين سخن از ديگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هر نمی بينم .

چشم بدانديش كه بر كنده باد

 

عيب نمايد هنرش در نظر

 

ور هنرى دارى و هفتاد عيب

 

دوست نبيند بجز آن يك هنر

 

* * * *

حکايت

شبی ياد دارم که ياری عزيز از در درآمد . چنان بی خود از جای برجستم که چراغم به آستين کشته شد .

سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى

 

شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟

 

نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بديدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ گفتم : به دو معنی : يکی اينکه گمان بردم که آفتاب برآمد و ديگر آنکه اين بيتم به خاطر بود .

چون گرانى به پيش شمع آيد

 

خيزش اندر ميان جمع بكش

 

ور شكر خنده اى است شيرين لب

 

آستينش بگير و شمع بكش

 

* * * *

حکايت

  يکی دوستی را که زمانها نديده بود گفت : کجايی که مشتاق بوده ام . گفت : مشتاقی به که ملولی.

دير آمدى اى نگار سرمست

 

زودت ندهيم دامن از دست

 

معشوقه كه دير دير بينند

 

آخر كم از آنكه سير بينند؟

 

به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار

 

بسى نماند كه غيرت ، وجود من بكشد

 

به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى

 

مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟

 

 بى اعتنايى يار، آسانتر از محروميت از ديدارش 

  دانشمندی را ديدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده . جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری بلاطفتش گفتم : دانم که تو را در مودت اين منظور علتی و بنای محبت بر زلتی نيست . با وجود چنين معنی ، لايق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بی ادبان بردن. گفت : ای يار ، دست عتاب از دامن روزگارم بدار ، بارها درين مصلحت که تو بينی انديشه کردم و صبر بر جفای او سهل تر آيد همی که صبر از ديدن او و حکما گويند : دل بر مجاهده نهادن آسانتر ست که چشم از مشاهده برگرفتن.

هر كه بى او به سر نشايد برد

 

گر جفايى كند ببايد برد

 

روزى ، از دست گفتمش زنهار

 

چند از آن روز گفتم استغفار

 

نكند دوست زينهار از دوست

 

دل نهادم بر آنچه خاطر اوست

 

گر بلطفم به نزد خود خواند

 

ور به قهرم براند او داند

* * * *

 حکايت

در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بحکم آنکه حلقی داشت طيب الادا و خلقی کالبدر اذا بدا.

آنكه نبات عارضش آب حيات مى خورد

 

در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد

 

اتفاقا بخلاف طبع از وی حرکتی بديدم که نپسنديدم . دامن ا زو درکشيدم و مهره برچيدم و گفتم :

برو هر چه مى بايدت پيش گير

 

سر ما ندارى سر خويش گير

 

شنيدم مى رفت و مى گفت :

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

 

رونق بازار آفتاب نكاهد

 

اين بگفت و سفر کرد و پريشانی او در من اثر کرد.

بازى آى و مرا بكش كه پيشت مردن

 

خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن

 

اما به شکر و منت باری ، پس از مدتی بازآمد. ان حلق داوودی متغير شده و جمال يوسفی به زيان آمده و بر سيب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازارش شکسته . متوقع که در کنارش گيرم ، کناره  گرفتم و گفتم :

آن روز كه خط شاهدت بود