گلستان سعدی 2
ظالمی را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدی بحيف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت : مارى تو كه كرا ببينى بزنى يا بوم كه هر كجت نشينى نكنى زورت از پيش مى رود با ما با خداوند غيب دان نرود زورمندى مكن بر اهل زمين تا دعايى بر آسمان برود حاکم از گفتن او برنجيد و روی از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد وس اير املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران همی گفت : ندانم اين آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت : از دل درويشان. حذر كن ز درد درونهاى ريش كه ريش درون عاقبت سر كند بهم بر مكن تا توانى دلى كه آهى جهانى به هم بر كند و بر تاج کيخسرو نبشته بود : چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت * * * * حکايت كشتى گيرى در فن كشتى گيرى سرآمده بود و سيصد و شصت بند فاخر بدانستی مگر گوشه ی خاطرش با جمال يکی از شاگردان ميلی داشت. سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند که در تعليم آن دفع انداختی و تاخير کردی . فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در زمان او با او امکان مقومت نبود تا بحدی که پيش ملک آن روزگار گفته بود : استاد را فضيلتی که بر من است از روی بزرگيست و حق تربيت وگرنه به قوت ازو کمتر نيستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را اين سخن دشخوار آمد . فرمود تا مصارعت کننند. مقامی متسع ترتيب کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران روی زمين حاضر شدند . پسر چون پيل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوه رويين تن بودی از جای برکندی . استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است . بدان بند غريب که از وی نهان داشته بود با او درآويخت . پسر دفع ندانست بهم برآمد. استا به دو دست از زمينش بالای سر برد و کوفت . غريو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خويش دعوی مقومت کردی و بسر نبردی. گفت : ای پادشاه روی زمين ، به زور آوردی بر من دست نيافت بلکه مرا از علم کشتی دقيقه ای مانده بود و مه عمر از من دريغ همی داشت ، امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنين روزی که زيرکان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند . نشنيده ای که چه گفت آنکه از پرورده خويش جفا بديد. يا مگر كس در اين زمانه نكرد كس نياموخت علم تير از من كه مرا عاقبت نشانه نكرد * * * * حکايت فقيرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت . آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.110 پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت : اين گروه خرقه پوشان لباس پروصله پوش همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند. وزير نزديك فقير آمد و گفت : اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى ؟ فقير وارسته گفت : به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش كه از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند. پادشه پاسبان درويش است گرچه رامش به فر دولت او است گوسپند از براى چوپان نيست بلكه چوپان براى خدمت او است يكى امروز كامران بينى ديگرى را دل از مجاهده ريش روزكى چند باش تا بخورد خاك مغز سر خيال انديش فرق شاهى و بندگى برخاست چون قضاى نوشته آمد پيش گر كسى خاك مرده باز كند ننمايد توانگر و درويش سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم . فقير وارسته پاسخ داد: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى . شاه گفت : مرا نصيحت كن . فقير وارسته گفت : درياب كنون كه نعمتت هست به دست كين دولت و ملك مى رود دست به دست * * * * حکايت يکی از وزرا پيش ذالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگريست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنين پرستيدمی که تو سلطان را ، از جمله صديقان بودمی. گرنه اميد و بيم راحت و رنج پاى درويش بر فلك بودى ور وزير از خدا بترسيدى همچنان كز ملك ، ملك بودى * * * * حکايت پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت : ای ملک بموجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که اين عقوبت بر من به يک نفس بسر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند . دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد در گردن او بماند و بر ما بگذشت ملک را نصيحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست . * * * * حکايت وزرای انوشيروان درمهمی از مصالح مملکت انديشه همی کردند و هريکی از ايشان دگرگونه رای همی زدند و ملک همچنين تدبيری انديشه کرد. بزرجمهر را رای ملک اختيار آمد. وزيران درنهانش گفتند : رای ملک را چه مزيت ديدی بر فرک چندين حکيم ؟ گفت : بموجب آنکه انجام کارها معلوم نيست و رای همگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا پس موافقت رای ملک اوليتر است تا اگر خلاف صواب آيد بعلت متابعت ، از معاتبعت ، ا زمعاتبت ايمن باشم. خلاف راءى سلطان راءى جستن به خون خويش باشد دست شستن اگر خود روز را گويد: شب است اين ببايد گفتن ، آنك ماه و پروين * * * * حکايت شيادی گيسوان بافت يعنی علويست و با قافله حجاز به شهری در آ»د که از حج همی آيم و قصيده ای پيش ملک برد که من گفته ام . نعمت بسيارش فرمود و اکرام کرد تا يکی از نديمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت : من او را عيد اضحی در بصره ديدم . معلوم شد که حاجی نيست. ديگری گفتا : پدرش نصرانی بود در ملطيه پس او شريف چگونه صورت بندد. ؟ و شعرش را به ديوان انوری دريافتند. ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندين دروغ درهم چرا گفت . گتف : ای خداوند روی زمين يک سخنت ديگر در خدمت بگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمايی سزاوارم . گفت : بگو تا آن چيست. گفت : غريبى گرت ماست پيش آورد دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ اگر راست مى خواهى از من شنو جهان ديده ، بسيار گويد دروغ ملک را خنده گرتف و گفت : ازين راست رت سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مامول اوست مهيا دارند و بخوشی برود. * * * * حکايت يکی از وزرا به زير دستان رحم کردی و صلاح ايشان را بخير توسط نمودی . ا تفاقا به خطاب ملک گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سيرت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت . صاحبدلی برين اطلاع ياتف و گفت : تا دل دوستان به دست آرى بوستان پدر فروخته به پختن ديگ نيكخواهان را هر چه رخت سر است سوخته به با بدانديش هم نكويى كن دهن سگ به لقمه دوخته به * * * * حکايت يکی از پسران هارون الرشيد پيش پدر باز آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد . هارون ارکان دولت را گفت : جزای چنين کس چه باشد؟ ي:ی اشاره به کشتن کرد و ديگری به زبان بريدن و ديگری به مصادره و نفی. هارون گتف : ای پسرم کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نيزش دشنام مادر ده ، نته چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف ما و دعوی از قبل خصم. نه مرد است آن به نزديك خردمند كه با پيل دمان پيكار جويد بلى مرد آنكس است از روى محقيق كه چون خشم آيدش باطل نگويد * * * * حکايت با طايفه بزرگان به كشتى در نشسته بودم . كشتى كوچكى در پی ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت : اين دوان را از بگير كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه دينارت دهم . ملاح خود به آب افكند و به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد، آن ديگرى هلاك شد. ملاح را گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود ، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاءخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم . گفتم : صدق الله ، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها : تا توانى درون كس متراش كاندر اين راه خارها باشد كار درويش مستمند برآر كه تو را نيز كارها باشد * * * * حکايت دو برادر يکی خدمت سلطان کردی و ديگر به زور بازو نان خوردی. باری اين توانگر گفت درويش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی ؟ گفت : تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهايی يابی؟ که خردمندان گفته اند : نان خود خوردند و نشستن به که کمر شمشير زرين بخدمت بستن. به دست آهك تفته كردن خمير به از دست بر سينه پيش امير عمر گرانمايه در اين صرف شد تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا اى شكم خيره به نانى بساز تا نكنى پشت به خدمت دو تا * * * * حکايت کسی مژده پيش انوشيروان برد گفت : شنيدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت. گفت : هيچ شنيدی که مرا بگذاشت؟ اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست * * * * حکايت گروهى حكما به حضرت انوشيروان همی گفتند و بزرگمهر که مهتر ايشان بود خاموش. گفتندش : جرا با ما د راين بحث نگويی ؟ گفت : وزيران بر مثال ابطال اند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را . پس چون ببينم که رای شما برصواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حمت نباشد. چو كارى بى فضول من بر آيد مرا در وى سخن گفتن نشايد و گر بينم كه نابينا و چاه است اگر خاموش بنشينم گناه است * * * * حکايت هارون الرشيد را چون بر سرزمين مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغوت فرعون كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم . از اين رو هارون را غلامی سياه به نام خصيب بود بسيار نادان بود، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند. غلام سياه در پاسخ گفت : مى خواستيد پشم بكاريد! اگر دانش به روزى در فزودى ز نادان تنگ روزى تر نبودى به نادانان چنان روزى رساند كه دانا اندر آن عاجز بماند بخت و دولت به كاردانى نيست جز بتاءييد آسمانى نيست او فتاده است در جهان بسيار بى تميز ارجمند و عاقل خوار كيمياگر به غصه مرده و رنج ابله اندر خرابه يافته گنج * * * * حکايت كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد. آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن از ديدارش مى رميد و عين القطر از بوى بد بغلش مى گنديد: تو گويى تا قيامت زشترويى بر او ختم است و بر يوسف نكويى چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند: شخصى نه چنان كريه منظر كز زشتى او خبر توان داد آنكه بغلى نعوذ باالله مردار به آفتاب مرداد اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد. صبح آن شب ، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت . او را نيافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند. يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت : غلام سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند. شاه گفت : اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چنين مى كرد، من خاطر او را به عطاى بيش از قيمت كنيز، شاد مى نمودم . وزير گفت : اى پادشاه روى زمين ! آيا نشنيده اى كه : تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد تو مپندار كه از پيل دمان انديشد ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان عقل باور نكند كز رمضان انديشد شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت : اكنون غلام سياه را بخشيدم ، ولى كنيزك را چه كنم ؟ وزيرگفت : كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش ، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است . هرگز آن را به دستى مپسند كه رود جاى ناپسنديده تشنه را دل نخواهد آب زلال نيم خورده دهان گنديده * * * * حکايت اسکندر رومی را پرسيدند : ديار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پيشين را خزاين و عمر و ملک و لشکر بيش ازين بوده است و ايشان را چنين فتحی ميسر نشده ؟ گفتا: به عون خدای عزوجل ، هر مملکتی را که گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز بنکويی نبردم. بزرگش نخوانند اهل خرد كه نام بزرگان به زشتى برد .......................................................................................................................................................... باب دوم : در اخلاق پارسايان حکايت يکی از بزرگان گفت : پارسايی را چه گويی در حق فلان عابد که ديگران در حق وی بطعنه سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عيب نمی بينم و در باطنش غيب نمی دانم . هر كه را، جامه پارسا بينى پارسا دان و نيك مرد انگار ور ندانى كه در نهانش چيست محتسب را درون خانه چكار؟ * * * * حکايت درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه همی ماليد و می گفت : يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟ عذر قصير خدمت آوردم كه ندارم به طاعت استظهار عاصيان از گناه توبه كنند عرفان از عبادت استغفار عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . من بنده اميد آورده ام نه طاعت بدريوزه آمده ام نه بتجارت . اصنع بى ما انت اهله. بر در كعبه سائلى ديدم كه همى گفت و مى گرستى خوش من نگويم كه طاعتم بپذير قلم عفو بر گناهم كش * * * * حکايت عبدالقادر گيلانى را رحمه الله عليه ، در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی گفت : خدايا! ببخشای ، وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روی نيکان شرمسار نشوم . روى بر خاك عجز مى گويم هر سحرگه كه باد مى آيد اى كه هرگز فراموشت نكنم هيچت از بنده ياد مى آيد؟ * * * * حکايت دزدی به خانه ی پارسايی درآمد. چندان که جست چيزی نيافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گليمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود. شنيدم كه مردان راه خداى دل دشمنان را نكردند تنگ تو را كى ميسر شود اين مقام كه با دوستانت خلافست و جنگ مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا . نه چنان کز پست عيب گيرند و پيشت بيش ميرند. هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد بر * * * * حکايت تنی چند از روندگان متفق سياحت بودند و شريک رنج و راحت . خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. اين از کرم اخلاق بزرگان بديع است روی از مصاحبت مسکينان تافتن و فايده و برکت دريغ داشتن که من در نفس خويش اين قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان يار شاطر باشم نه بار خاطر. يکی زان ميان گفت : ازين سخن که شنيدی دل تنگ مدار که درين روزها دزدی بصورت درويشان برآمده ، خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد. چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟ نويسنده داند كه در نامه چيست ؟ از آنجا که سلامت حال درويشان ، است گمان فضولش نبردند و به ياری قبولش کردند. صورت حال عارفان دلق است اين قدر بس كه روى در خلق است در عمل كوش و هر چه خواهى پوش تاج بر سر نه و علم بر دوش در قژاكند مرد بايد بود بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟ روزی تا به شب رفته بوديم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفيق ابريق رفيق برداشت که به طهارت می رود و به غارت می رفت. پارسا بين كه خرقه در بر كرد جامه كعبه را جل خر كرد چندانکه از نظر درويشان غايب شد به برجی رفت و درجی بدزديد . تا روز روشن شد آن تاريک مبلغی راه رفته بود و رفيقان بی گناه خفته . بامدادان همه را به قلعه درآوردند و بزدند و به زندان کردند . از آن تاريخ ترک صحبت گفتيم و طريق عزلت گرفتيم و اسلامة فى الوحده. چو از قومى ، يكى بى دانشى كرد نه كه را منزلت ماند نه مه را شنيدستى كه گاوى در علف خوار بيالايد همه گاوان ده را گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درويشان محروم نماندم . گرچه بصورت از صحبت وحيد افتادم . بدين حکايت که گفتی مستفيد گشتم و امثال مرا همه عمر اطن نصيحت به کار آيد . به يك ناتراشيده در مجلسى برنجد دل هوشمندان بسى اگر بركه اى پر كنند از گلاب سگى در وى افتد، كند منجلاب * * * * حکايت زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند. ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کاين ره که تو می روی به ترکستان است چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت : ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد . گفت : نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد. اى هنرها گرفته بر كف دست عيبها برگرفته زير بغل تا چه خواهى گرفتن اى مغرور روز درماندگى به سيم دغل * * * * حکايت ياد دارم كه ايام طفوليت ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند. پدرم به من گفت : عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى . نبيند مدعى جز خويشتن را كه دارد پرده پندار در پيش گرت چشم خدا بينى ببخشند نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش * * * * حکايت يكى از بزرگان را به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جميلش مبالغه می کردند. سربرآورد و گفت : من آنم که من دانم. شخصم به چشم عالميان خوب منظر است وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پيش طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش * * * * حکايت يكى از صلحای لبنان كه مقامات او ميان عرب به مشهور ، به جامع دمشق درآمد، برکه حوض كلاسه رفت طهارت همی ساخت، ناگاه پايش لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت . مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت : مشكلى دارم ، اجازت دهی. مرد صالح گفت :آن چيست؟ او گفت : به ياد دارم كه شيخ بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟ مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ، سرور جهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبى مرسل : مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت آن چنان يگانگى وجود دارد كه فرشته ويژه و پيامبر مرسل در آن نگنجند. ولى نگفت على الدوام هميشه بلكه فرمود: وقتى از اوقات . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كه جبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصه و زينب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنيد. مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار: مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است . مشاهده الابرار بين التجلی و الاستار. می نمايد و می ربايند. ديدار می نمايی و پرهيز می کنی بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى اشاهد من اهوی بغير وسيله فيلحقنی شان اضل طريقا * * * * حکايت يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند كه اى روشن گهر پير خردمند ز مصرش بوى پيراهن شنيدى چرا در چاه كنعانش نديدى ؟ بگفت : احوال ما برق جهان است چرا در چاه كنعانش نديدى ؟ گهى بر طارم اعلى نشينيم گهى بر پشت پاى خود نبينيم اگر درويش در حالى بماندى سر و دست از دو عالم بر فشاندى * * * * حکايت در جامع بعلبك بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد: و نحن اقرب اليه من حبل الوريد: و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم . دوست نزديكتر از من به من است وين عجبتر كه من از وى دورم چه كنم با كه توان گفت كه دوست در كنار من و من مهجورم من از شرا باين سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعره ای زد که ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش.گفتم: اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو! فهم سخن چون نكند مستمع قوت طبع از متكلم مجوى فسحت ميدان ارادت بيار تا بزند مرد سخنگوى گوى * * * * حکايت شبى در بيابان مكه از بی خوابی پای رفتنم نماند . سربنهادم و شتربان را گفتم : دست بدار از من . پاى مسكين پياده چند رود؟ كز تحمل ستوده شد بختى تا شود جسم فربهى لاغر لاغرى مرده باشد از سختى ساربان گفت : اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى . خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت * * * * حکايت پاسايی را ديدم بر کنار دريا که زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نمی شد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی . پرسيدندش که شکر چه می گويی ؟ گفت : شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه به معصيتی. اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد * * * * حکايت درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند. صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بحل کردم. قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست . قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت : آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟! دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب . چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين * * * * حکايت پادشاهى پارسايی را ديد ، گفت : هيچت از ما ياد آيد؟ گفت : بلی، وقتی که خدا را فراموش می کنم. هر سو دود آن كس ز بر خويش براند و آنرا كه بخواند به در كس نداواند * * * * حکايت يكى از جمله ی صالحان بخواب ديد مر پادشاهى را در بهشت است و پارسايى در دوزخ ،پرسيد: موجب اين درجات چيست و سبب آن درکات؟كه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟! ندايى آمد كه : اين پادشاه به خاطر دوستى با پارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت . دلقت به چكار آيد و مسحى و مرقع خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار حاجت به كلاه بركى داشتنت نيست درويش صفت باش و كلاه تترى دار * * * * حکايت پياده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و می گفت : نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم غم موجود و پريشانى معدوم ندارم نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم اشتر سواری گفتش :ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بميری.نشنيد و قدم در بيابان نهاد و اشتر سواری گفتش : ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بميری. نشنيد و قدم در بيابان نهاد و برفت . چون به نجله محمود در رسيديم ، توانگر را اجل فرار سيد. درويش به بالينش فراز آمد و گفت : شخصى همه شب بر سر بيمار گريست چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست اى بسا اسب تيزرو كه بماند خرك لنگ ، جان به منزل برد بس كه در خاك تندرستان را دفن كرديم و زخم خورده نمرد * * * * حکايت پادشاهی پارسايی را ديد ، گفت : هيچت از ما ياد آيد ؟ گفت : بلی > وقتی که خدا فراموش می کنم. آنكه چون پسته ديدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پياز پارسايان روى در مخلوق پشت بر قبله مى كنند نماز چون بنده خداى خويش خواند بايد كه به جز خدا نداند * * * * حکايت کاروانی در زمين يونان بزدند و ننعمت بی قياس ببردند . بازرگانان گريه و زاری کردند و خدا و پيمبر شفيع آوردند و فايده نبود. چو پيروز شد دزد تيره روان چه غم دارد از گريه كاروان لقمان حکيم اندر آن کاروانن بود . يکی گفتش از کاروانيان : مگر اينان را نصيحتی کنی و موعظه ای گويی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود . گفت : دريغ کلمه ی حکمت با ايشان گفتن. آهنى را كه موريانه بخورد نتوان برد از او به صيقل زنگ به سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين بر سنگ همانا که جرم از طرف ماست. به روزگار سلامت ، شكستگان درياب كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى بده و گرنه ستمگر به زور بستاند * * * * حکايت يکی از صاحبدلان زورآزمايی را ديدم . بهم برآمده و کف بردماغ انداخته .گفت : اين را چه حالت است ؟ گفتند : فلان دشنام دادش. گفت : اين فرومايه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت نمی آرد . لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى اگر خود بر كند پيشانى پيل نه مرد است آنكه در او مردمى نيست بنى آدم سرشت از خاك دارد اگر خالى نباشد، آدمى نيست * * * * حکايت بزرگی را پرسيدم از سيرت اخوان صفا . گفت : کمينه آنکه مراد خاطر ياران بر مصالح خويش مقدم دارد و حکما گفته اند : برادر که دربند خويش است نه برادر و نه خويش است. همراه اگر شتاب كند در سفر تو بيست ! دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست چو نبود خويش را ديانت و تقوا قطع رحم بهتر از مودت قربى ياد دارم که مدعی درين بيت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته بود : حق تعالی در کتاب مجيد از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده اينچه تو گفتی مناقص آن است . گفتم : غلط کردی که موافق قرآن است ، ...و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد فداى يكتن بيگانه كاشنا باشد * * * * حکايت آورده اند که فقيهی دختری داشت بغايت زشت ، به جای زنان رسيده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود. زشت باشد ديبقى و ديبا كه بود بر عروس نازيبا فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری بستند . آورده اند که حکيمی در آن تاريخ از سرنديب آمده بود که ديده ی نابينا روشن همی کرد. فقيه را گفتند : داماد را چرا علاج نکنی ؟ گفت : ترسم که بينا شود و دخترم را طلاق دهد ، شوی زن زشتروی ، نابينا به . * * * * حکايت پادشاهى به ديده ی استحقار در طايفه درويشان نظر کرد. يکی زان ميان بفراست بجای آورد و گفت : ای ملک ما درين دنيا بجيش از تو کمتريم و بعيش از تو خوشتر و بمرگ برابر و بقيامت بهتر. اگر كشور گشاى كامران است و گر درويش ، حاجتمند نان است در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد نخواهند از جهان بيش از كفن برد چو رخت از مملكت بربست خواهى گدايى بهتر است از پادشاهى ظاهر درويشی جامه ی ژنده است و موی سترده و حقيقت آن ، دل زنده و نفس مرده . نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد اگر ز كوه غلطد آسيا سنگى نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد طريق درويشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توکل و تسليم و تحمل . هر که بدين صفتها که گفتم موصوف است بحقيقت درويش است وگر در قباست ، اما هرزه گردی بی نماز ، هواپرست ، هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در ميان آيد و بگويد هرچه بر زبان آيد ، رند است وگر در عباست. اى درونت برهنه از تقوا كز برون جامه ريا دارى پرده هفت رنگى در مگذار تو كه در خانه بوريا دارى * * * * حکايت ديدم گل تازه چند دسته برگنبدی از گياه رسته گفتم : چه بود گياه ناچيز تا در صف گل نشيند او نيز ؟ بگريست گياه و گفت : خاموش صحبت نکند کرم فراموش گر نيست جمال و رنگ و بويم آخر نه گياه باغ اويم من بنده حضرت كريمم پرورده نعمت قديمم گر بى هنرم و گر هنرمند لطف است اميدم از خداوند با آنكه بضاعتى ندارم سرمايه طاعتى ندارم او چاره كار بنده داند چون هيچ وسيلتش نماند رسم است كه مالكان تحرير آزاد كنند بنده پير اى بار خداى عالم آراى بر بنده پير خود ببخشاى سعدى ره كعبه رضا گير اى مرد خدا ! در خدا گير بدبخت كسى كه سر بتابد زين در، كه درى دگر بيابد * * * * حکايت حکيمی را پرسيدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است ؟ گفت : آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نيست. نماند حاتم طائى وليك تا به ابد بماند نام بلندش به نيكويى مشهور زكات مال به در كن كه فضله رز را چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور نبشته است بر گور بهرام گور كه دست كرم به ز بازوى زور .......................................................................................................................................................... باب سوم : در فضيلت قناعت حکايت خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت :ای خداوندان نعمت ، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت ، رسم سوال از جهان برخاستی . اى قناعت ! توانگرم گردان كه وراى تو هيچ نعمت نيست گنج صبر، اختيار لقمان است هر كه را صبر نيست ، حكمت نيست * * * * حکايت درويشی را شنيدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکين خاطر مسکين را همی گفت : به نان قناعت كنيم و جامه دلق كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق کسی گفتش : چه نشينی که فلان درين شهر طبعی کريم دارد و کرمی عميم ، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزيزان داشتن منت دارد و غنيمت شمارد . گفت : خاموش که در پسی مردن ، به که حاجت پيش کسی بردن . همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است رفتن به پايمردى همسايه در بهشت * * * * حکايت يکی از ملوک طبيبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله عليه و سلم فرستاد . سالی در ديار عرب بود و کسی تجربه پيش او نياورد و معالجه از وی در نخواست . پيش پيغمبر آمد و گله کرد که مرين بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده اند و درين مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی کله بر بنده معين است بجای آورد . رسول عليه السلام گفت : اين طايفه را طريقتست که تا اشتها غالب نشود نخورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند . حکيم گفت : اين است موجب تندرستی. زمين ببوسيد و برفت. سخن آنگه كند حكيم آغاز يا سر انگشت سوى لقمه دراز كه ز ناگفتنش خلل زايد يا ز ناخوردنش به جان آيد لاجرم حكمتش بود گفتار خوردش تندرستى آرد بار * * * * حکايت در سيرت اردشير بابکان آمده است که حکيم عرب را پرسيد که روزی چه مايه طعام بايد خوردن ؟ گفت : صد درم سنگ کفايت است . گفت : اين قدر چه قوت دهد ؟ گفت : هذا المقدار يحملک و مازاد علی ذلک فانت حامله يعنی اينقدر تو را برپای همی دارد و هر چه برين زيادت کنی تو حمال آنی . خوردن براى زيستن و ذكر كردن است تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است * * * * حکايت دو درويش خراسانی ملازم صحبت يکديگر سفر کردندی . يکی ضعيف بود که هر به دو شب افطار کردی و ديگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقا بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند . هر دو را به خانه ای کردند و در به گل برآوردند . بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند . در را گشادند . قوی را ديدند مرده و ضعيف جان بسلامت برده . مردم درين عجب ماندند . حکيمی گفت : خلاف اين عجب بودی . آن يکی بسيار خواه بوده است ، طاقت بينوايی نياورد به سختی هلاک شد وين دگر خويشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خويش صبر کرد و بسلامت ماند. چو كم خوردن طبيعت شد كسى را چو سختى پيشش آيد سهل گيرد وگر تن پرور است اندر فراخى چو تنگى بيند از سختى بميرد * * * * حکايت يكى از حكما پسر را نهی همی کرد از بسيار خوردن که سيری مردم را رنجور کند . گفت : ای پدر ، گرسنگی خلق را بکشد . نشنيده ای که ظريفان گفته اند : بسيری مردن به که گرسنگی بردن . گفت : اندازه نگهدار ،كلوا واشربو و لا تسرفوا نه چندان بخور كز دهانت برآيد نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد با آنكه در وجود، طعام است عيش نفس رنج آورد طعام كه بيش از قدر بود گر گلشكر خورى به تكلف ، زيان كند ور نان خشك دير خورى گلشكر بود رنجوری را گفتند : دلت چه می خواهد ؟ گفت : آنکه دلم چيزی نخواهد . معده چو كج گشت و شكم درد خاست سود ندارد همه اسباب راست * * * * حکايت بقالی را درمی چند بر صوفيان گرده آمده بود در واسط . هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی. اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود . صاحبدلی در آن ميان گفت : نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقال را به درم . ترك احسان خواجه اوليتر كاحتمال جفاى بوابان به تمناى گوشت ، مردن به كه تقاضاى زشت قصابان
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۸/۲۵ ساعت 9:49 توسط محمد عثمان اریب
|